جستاری در رباعیات خیام


برداشتی اجمالی از رباعیات خیام

مقدمه:

رباعیات مورد پژوهش (حدود 50 رباعی) بر پایه نسخه ی محمد علی فروغی ( 223 رباعی) می باشد و به گمان اینجانب نمونه‌ی نسبتا کاملی از منظومه فکری رباعیات منسوب به خیام است، انتخاب دوازده سرفصل برای دسته بندی رباعیات بر پایه نظرات پژوهشگر صورت گرفته که مصون از اشتباه نمی باشد. شماره ای که در پایان هر رباعی نوشته شده با شماره رباعیات خیام در سایت گنجور منطبق است.

1- خرد گرایی:

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند 69

*

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز

اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور 109

*

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد 93

*

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است 23

*

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند 59

*

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم

و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دری که ز بیم سفت می‌نتوانم 128

*

از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد به جز بند اجل 119

*

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه زمهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین میزندش 115

*

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان 145

*

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد 91

*

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد 82

*

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 122

2- حیرانی:

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد 93

*

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند 59

*

دشمن به غلط گفت که من فلسفیم

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم 129

*

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد 82

*

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 122

*

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی 165

*

در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست 32

*

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست به هر چه هست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست 29

3- انسان:

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است 23

*

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 122

*

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم 130

*

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند 59

*

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان

آزاد به ترک خود نگویی نشود 72

*

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی

فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی 170

*

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین میزندش 115

*

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت 36

*

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم 121

*

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور 102

*

گاویست در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین 144

*

یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد 97

4- مرگ:

از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد به جز بند اجل 119

*

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد 82

*

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی 165

*

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد 57

*

هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانهم رخ خوب نازنینی بوده است 50

*

چون نيست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی می و معشوق خطاییست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم 127

*

در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست 32

5- شادی:

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است 23

*

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی

با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد

از سبلت چون تویی و ریش چو منی 162

*

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت 36

*

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است 41

*

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؟

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت 43

*

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زانسان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند 89

*

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم 121

*

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی

در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی

بنشین به بهشت با بهشتی رویی 169

*

چون نيست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی می و معشوق خطاییست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم 127

*

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست 28

*

آن لعل در آبگینه ساده بیار

و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار 99

6- دنیا:

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند 69

*

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد 57

*

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟ 5

*

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز 111

*

آن لعل در آبگینه ساده بیار

و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار 99

*

ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی 160

7- بهشت و دوزخ:

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 161

*

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا میدانند؟

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند؟ 70

*

تا چند زنم بروی دریاها خشت؟

بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت؟ 21

*

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم 130

*

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای؟

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت؟ 36

*

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است 41

*

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؟

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت 43

*

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زانسان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند 89

*

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟

گفتا دل خرم تو کابین منست 45

*

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی 163

8- خدا:

دشمن به غلط گفت که من فلسفیم

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم 129

*

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین میزندش 115

*

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان 145

*

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 122

*

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی

با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد

از سبلت چون تویی و ریش چو منی 162

*

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا میدانند؟

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند؟ 70

*

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود؟

ورنیک نیامد این صور عیب کراست؟ 31

*

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم 130

*

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمیباید خواست 38

*

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی

فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی 170

*

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد 57

*

حیی که به قدرت سر و رو می‌سازد

همواره هم او کار عدو می‌سازد

گویند قرابه گر مسلمان نبود

او را تو چه گویی که کدو می‌سازد؟ 75

*

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است 41

*

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؟

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت 43

*

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟ 5

*

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی

احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی بکارها در گردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی؟ 176

*

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی

در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی

بنشین به بهشت با بهشتی رویی 169

*

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست 28

*

ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی 160

*

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند

بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند

فردا همه آن بود که در ساخته‌اند 55

*

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینهٔ خماری

از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر 105

9- جبر:

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی

فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی 170

*

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؟

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت 43

*

هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانهم رخ خوب نازنینی بوده است 50

*

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست به هر چه هست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست 29

*

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 122

*

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا میدانند؟

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند؟ 70

10 اختیار:

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند 69

*

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم 130

*

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست 28

11- پرده اسرار:

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز

اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور 109

*

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم

و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دری که ز بیم سفت می‌نتوانم 128

*

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد 91

12- حالات شخصی خیام:

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم

و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دری که ز بیم سفت می‌نتوانم 128

*

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمیباید خواست 38

*

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟

گفتا دل خرم تو کابین منست 45

*

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده و پالوده هر خس بودن 142

*

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این؟ 141

استرالیا - آذر 1400

نظرات کاربران