گزیده هایی از اوپانیشادها
1401-06-02 22:05:34مقدمه: آن زمان که نسخه ای از کتاب "زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن" را به دوست و استاد ارجمند جناب کریم زمانی تقدیم کردم فرمودند اوپانیشادها را نیز به مجموعه منابع کتاب بیفزایم. اگرچه توفیق اجرای رهنمود ایشان برایم فراهم نگردید و انگیزه چاپ کتاب هم بوجود نیامد، اما علاقه به مطالعه ادیان هند در من فزونی یافت. "گزیده هایی از اوپانیشادها" عمدتا برگرفته از آثار: دکتر محمد علی موحد (بهگود گیتا - انتشارات خوارزمی)، دکتر رضا زاده شفق (گزیده اوپانیشادها - بنگاه ترجمه و نشر کتاب )، شادروان هاشم رضی ( حکمت خسروانی - انتشارات بهجت) و بیشتر از کتاب آقایان مهدی جواهریان/پیام یزدانجو (اوپانیشادها کتابهای حکمت - نشر مرکز ) است که من به سلیقه خودم خوشه چینی کرده ام.
اوپانیشاد - کته 5 - 2
بخش پنجم - روحِ انسان و روحِ هستی
- اگر شخص بر قلعه ی یازده دروازه(جسم انسان) که در اصل متعلق به نازاییده و غیر منحرف است، حکومت کند پشیمان نخواهد شد، ولی اگر از اساسِ جسم واقعا آزاد گردد، آزاد است، این در حقیقت همان اوست.
- او آفتاب در آسمان و در هوای محیط است، و روحانی، در معبد و مهمان در خانه. او حق و بزرگ است او در آدمی، در فضای پهناور و در تخته سنگی کوچک است.
- بازدَم را که برمیآید او بر میآورد و دِم را او به درون میفرستد. قلبِ انسان را همهی خدایان ستایش میکنند .
- آنگاه که جسمِ این موجود منحل می گردد و از بدن آزاد می شود آیا میدانید چه باقی میماند؟ آن براستی هموست.
- هیچ فانی با بازدم و دمِ تنها زندگی نمیکند . بلکه بواسطهی چیزِ دیگری زندگی میکند که ایندو محتاج آنند.
- روحِ باطنی همهی اشیاء مدیر بیهمتا كه يك صورت خود را بهاشکال مختلف ظاهر میسازد. تنها خردمندان آن را درونِ خودشان مییابند، و آنان هستند که به سعادت ابدی میرسند.
- همه چیز فانی و تنها او باقی است، او در بین بیخردان، خردمند و در بين كثرت، وحدت و برآورندهی آرزوها است. خردمندانی که او را درونِ خودشان مییابند، آنان به سعادت ابدی میرسند.
- اینگونه است که او را سعادت والایِ وصف ناپذیر میشناسند . حالا او را چطور بفهمیم؟ آیا از خود نور پاشی می کند یا بازتاب میدهد؟
- او روشناییِ آفتاب و ماه و ستاره ها نیست که میدرخشند، بلکه همهی این درخشندگی ها از اوست همهی اینجهان بهنور او روشن است.
کاتها اوپانیشاد - حکمتهای مرگ
ناچیکتاس پرسید: سرخوشی را کجا یابیم، ورای کلام؟ روشنایی او را در پرتوِ دیگری باید دید، یا که روشنایی از خود او است؟
مرگ گفت: نه خورشید، نه ماه، نه ستارگان، نه آتش، نه آذرخش، هیچیک او را روشنی نبخشد. او میدرخشد و هرچیز به درخشش میآید. هرچه در جهان هست، آری، پرتویی از روشنایی او است.
کتاب اوپانیشادها - کتاب های حکمت
ایشا اوپانیشاد - سرود ستایش:
آنکه روح را انکار کند، می میرد،
اما با تولدی بی روح بازگردد؛
نابینا، نهان، در زندان ظلمات.
روح یگانه و یکتاست.
بس دور است، و باز نزدیک؛
در درون است، و باز بیرون.
روح همه جا است،
بی شاکله، بی شکل، تمام، ناب،
آگاه و دانا بر همه چیز،
رخشان در هر کران، و بی کران،
استوار بر خویش، و برتر از هرچیز،
و در گردش جاودان گیتی.
کتاب اوپانیشادها - کتاب های حکمت
آیتاریا اوپانیشاد - آستان آفرینش:
در آغاز، جان بود. چشمی پلک نمی زد، جان با خود اندیشید: "اقلیم ها بیافرینم؟"
اقلیم ها آفرید.
باز با خود اندیشید: "حال، نگهبانان اش بیافرینم."
خدایان آفریده آمدند.
جان گاو را آفرید. خدایان گفتند: "نه، این بس نیست."
جان اسب را آفرید. خدایان گفتند: "نه، این بس نیست."
جان انسان را آفرید. خدایان گفتند: "چه نیکو کاری!"
آن گاه جان به خدایان گفت: "هر یک خانه ی خویش را در آدمی یابید!"
کتاب اوپانیشادها - کتاب های حکمت
کنا اوپانیشاد - روشنای روح:
آنچه زبان را به سخن می آرد، و آن را نیازی به زبان نیست تا سخن گوید، آن روحِ یکتا است، نه آنچه جهان پندارد.
آنچه ذهن را به اندیشه می دارد، و آن را نیازی به ذهن نیست تا بیاندیشد، آن روحِ یکتا است، نه آنچه جهان پندارد.
آنچه چشم را به دیدن می دارد، و آن را نیازی به چشم نیست تا بنگرد، آن روحِ یکتا است، نه آنچه جهان پندارد.
آنچه گوش را به شنیدن می دارد، و آن را نیازی به گوش نیست تا بشنود، آن روحِ یکتا است، نه آنچه جهان پندارد.
آنچه زندگی را به زیستن می دارد، و آن را نیازی به زندگی نیست تا بزید، آن روحِ یکتا است، نه آنچه جهان پندارد.
استاد گفت: «آن که روح را نشناختنی داند، آن را شناخته است.
«نادان پندارد که روح در دانش نهفته است، اما حکیم آن را ورای دانایی داند.
«راهِ روح در مکاشفه است. به آزادی ره بَرد، به توانایی انجامد.
«مکاشفه مغلوب کردنِ مرگ است.
«آن که روح را یابد، حقیقت را یافته، آری، ابدیت را خواهد یافت.»
کتاب اوپانیشادها - کتاب های حکمت
ایشا اوپانیشاد - سرود ستایش:
در ظلمات شب افتادی،
ایمان را با سرشتِ طبیعت درآمیز؛
در ظلماتِ روز افتادی،
ایمان را با سرشتِ طبیعت درآمیز.
سرشتِ طبیعت به یک سرانجام می رسد،
سرنوشتِ طبیعت به سرانجامی دیگر؛
آن که به این دو دست یابد،
با این از زمین و زمان بگذرد،
با آن به ابدیت راه یابد.
کتاب اوپانیشادها - کتاب های حکمت
ایشا اوپانیشاد - سرود ستایش:
ای نگهبان، نهان بین، نگهدارنده ی هرچیز!
سرچشمه ی هستی، به پادارنده ی ما!
نور را نهان مکن، بتابان نور را!
بگذار تا تمامِ تبرک را بنگرم،
همایِ همایونان، همان همگان؛
من خود همان ام!
بریهادآرانیاکا - اوپانیشاد
دفتر دوم
مایتریی گفت: سرورم می گویی که بعد از مُردن، نامی از ما نخواهد ماند؛ گیج ام کرده ای!
یاجناوالکیا گفت: مایتریی! گیج ات نمی کنم. فهم اش آسان است.
تا دوتایی باشد، یکی دیگری را بیند، یکی دیگری را بوید،… و یکی دیگری را یابد.
اما همه چیز که با جان یکی شد، دیگر چه کسی دیگری را بیند؟ چه گونه تواند دیگری را بیند؟ … چه کسی دیگری را یابد؟ چه گونه تواند دیگری را یابد؟
انسان عسلِ هر هستی است، هر هستی عسلِ انسان. آن جانِ جاودانِ فروزان که در انسان، هردو یکی است؛ همان جاودانگی است، روح است، هر چیز و همه چیز.
او همان خداست که در تن ها می زید. چیزی نیست که از او آکنده نگردد.
اوپانیشاد - بخش ششم - کته 6 - 12
- ریشه درخت جهان از برهما است
این درختِ جاودانِ انجیر ریشه اش بالا و شاخه هایش پایین است.
آن ریشه به حقيقت پاک است و برهما است و آن را به راستی غیر فانی مینامند.
کلیهی عالمها بر آن استوار است و کسی وراء آن راه نیابد.
این براستی هم اوست.
- و این همه عالم و هرچه در آن هست از حیات آفریده شده و در حیطهي حيات سیر میکند آنانکه خوف بزرگ و صاعقه شدید را پی میبرند غیر فانی میگردند.
آتش از ترس او میسوزد، آفتاب از ترس او حرارت میدهد.
ایندر و باد و مرگ جمله از ترس او در مسیر خود پیش میروند.
- اگر کسی قادر باشد در این زمین پیش از انحلال بدن او را درك كند بهحكم همين معلومات وی صلاحیت کسب میکند که در آفرینش عالم تجسم یابد.
وی در بدن مانند انعکاس در آینه دیده میشود .
در عالم پدران مانند دیده شدن در خواب دیده میشود .
اوپانیشاد - بخش ششم - کته 6 - 12*
- در عالم ها مانند انعکاس در آب ظاهر میشود. (1)
- در عالم برهما مانند ظهور در روشنی و سایه جلوه میکند. (2)
- طبیعت جداگانهی حواس و نشأت و افول آنها از چیزهایی هست که جداگانه بوجود میآیند و آدم عاقل که آن را میداند غمگین نمیگردد.(3)
- هوش عالی تر از حواس استَ و مافوق هوش وجود واقعی است. و مافوق وجود واقعی عقل بزرگی هست و در فوق آن وجود غیبی است. (4)
- اما فوق وجود غیبی شخصی ( یا ذات ) است که محیط كل است و نشانی ندارد.(5)
- کسی که آن را پی برد آزاد میشود و به عالم جاودانی میرود .
* در بخشی از آیاتِ اوپانیشادها شباهت های زیبایی با آیاتِ قرآن مشاهده میشود. در این متن به پاره ای از این شباهت ها اشاره میگردد.
(1) وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه
(2) هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ
(3) وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
(4) وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ
(5) لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
جهان مانند اسب قربانی(1)
۱- اوم(2)، بدرستی فجر به مثابهی سر اسبِ قربانی است و آفتاب چشمان او و باد نفس او و آتشِ جهانی دهان بازِ او و سال تنِ اسب قربانی است . آسمان پشت او، هوای محیط شکم او ، زمین احشاء و امعاء او، اقطار جهان پهلوهای او و اقطارميانه دنده های او و فصول چهار دست و پایِ او و ماهها و نیمه ماهها مفاصل او، روزها و شب ها پاهای او، ستاره ها استخوانهای او و ابرها گوشت او . ریگ غذاییست که در معده او و روده های اوست . کبد و ریه های او کوهها هستند و گیاهان و درختان موهای او، مشرق او و مغرب پشت اوست . چون او دهن دره کند برق میزند و چون خود را تكان دهد رعد میغرد و چون بول کند باران میآید و صدا همان شیهه ی اوست.
۲- روزِ فروزان مانند ظرف قربانی است که برابر اوست و جایش محل مشرق است و شب برای وی ظاهر شد و آن مانند ظرف قربانی اوست که در پشت او جا داده میشود و محلش دریای مغرب است . این دو ظرف قربانی در طرفین اسب نمایان شدند.
پس گویی او اسب سواری(3) شد و خدایان(4) را حمل کرد و اسب تخمگیری شد و گندروها را حمل کرد و اسب مسابقه شد و دیوها(5) را حمل کرد و اسب معمولی شد و آدمیزاد(انسان) را حمل کرد . در یا خویشاوند اوست . در یا منشأ اوست(6).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1)- از قربانیهای هند قدیم -اسب نماد کل هستی شامل زمین و افلاک، فرشتگان و شیاطین و انسان و خدا سوار بر اسب است. به عبارت نمادین و با زبانی بسیار ساده وحدت وجود را به نمایش میگذارد.
(2)- از اوراد مانند هو
(3)- اشاره به خدا یا برهما
(4)- معادل فرشتگان
(5)- معادل شیاطین
(6)- یادآور: "وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍ"
بریهیدارنیکه اوپانیشاد - فصل اول - بخش دوم
( آفرینش جهان و آغاز مراسم اسب قربانی )
۱- در آغاز چیزی نبود و این جهان زیر پرده مرگ یعنی گرسنگی پنهان بود زیرا گرسنگی مرگ است . در این موقع او (یعنی مرگ) اراده کرد نفس داشته باشد و به تکاپو افتاد و به نیایش پرداخت و در حین نیایش آب از او بوجود آمد آنگاه بخود گفت از نیایش خود بهره مند شدم . این از طبیعت نورانیست و کسی که این طبیعت نورانی را بشناسد آب نصیب او میشود.
۲- بدرستی که آب همان روشنائی بود پس آنچه حباب آب بود سفت شد و زمین را بوجود آورد بر آن زمین مرگ خود را شکنجه داد و ریاضت کشید تا اینکه گرما و گوهر وی به آتش تبدیل یافت.
3- او خود را سه بهره کرد : آتش يك سوم، آفتاب یك سوم ، باد يك سوم . وی همچنین زندگی است درسه بهره. جهت مشرق سر اوست. آن جهات دوردست پهنای سینهی اوست، همچنین جهت غربی دم اوست وجهات دور دست پهنای پشتِ اوست. جنوب و شمال دوپهلویِ اوست و آسمان پشت و هوای محیط شکم و این زمین سینه ی اوست. وی بر آب استوار است و کسی که این را بداند هر جا برود استوار است.
4- او چنین آرزو کرد : «كاش يك نفس دوم من بوجود می آمد، پس او (یعنی مرگ یا گرسنگی) عقل را بانطق (وچ - واژه) تزویج کرد آنگاه از نطفه آن سال پدید آمد و پیش از آن سال نبود . آنگاه نطق او را برای یکسال حمل کرد و بعد از آن مدت او را بدنیا آورد و چون او تولد یافت مرگ دهان خود را بسوی او باز کرد پس او داد زد «بهان» پس آن نطق گشت.
5- آنگاه فکر کرد و گفت: «اگر من بر ضد او اقدام کنم برای خودم غذای کافی نمی توانم تهیه کنم پس او با این نطق و با این نفس تمام این جهان را بوجود آورد و آنچه در آن هست مانند سرودهای ( ریگویدا ) و اوراد ( یاجورودا ) و نغمه های ( سامویدا ) و اوزان قربانی ها و انسان و حیوان آنچه را که او (یعنی مرگ) بوجود آورد بخوردن آن قرارداد چون او همه چیز میخورد و این طبیعت اوست.
6- آنگاه اوچنين آرزو کرد: «بازهم قربانی کنم قربانی بزرگتر کنم» و بخود شکنجه داد و ریاضت کشید و در نتیجه شهرت و قدرت بدر رفتند. جلال و قدرت در واقع نفس های زندگی هستند و چون نفس های زندگی بدر رفتند تنش شروع به آماس کردن نمود ولی روحش در بدنش بود.
۷- پس آرزو کرد : « کاش این تن من سزاوار قربانی می بود و بدین واسطه من نفسی داشتم » پس آن ( بدن ) اسب شد زیرا نفخ کرد پس تصور کرد آن برای قربانی آماده شده. هر که آن را میداند در واقع اسب قربانی را میداند پس آن را آزاد گذاشت و اندیشه کرد و در پایان یک سال آن را برای خودش قربانی کرد. و چون حیوانات دیگر را برای خدایان تقدیم کرد از این جهت است که انسان بنام پرجاپتی اسب مقدس قربانی میکند که مخصوص تمام خدایان است. در واقع آن ( آفتاب ) که حرارت میدهد اسب قربانیست و تن آن سال است.
این آتش عبارتست از ( ار که) آتش اسب قربانی واین عوالم تجسم آنست. پس اینها دو تا هستند آتش قربانی ( ارکه ) و اسب قربانی. با وجود این بك الوهیت تشکیل میدهند که مرگ باشد. کسی که ازین مطلب آگاه باشد از مرگ مکرر خلاص می یابد. مرگ باو تسلط ندارد مرگ بدن او ( يانفس او ) میگردد و او خود یکی از افراد الوهیت میشود .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روشنگریها: (برداشتها و آیات متناظر از پژوهشگر)
( روشنگری 1: او هستِ نیست است و از نیستی، هستی را آفرید. او در آغاز آب را آفرید و نور از طبیعت اوست - وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ )
( روشنگری 2: او نور است و آب روشناییِ او، و او زمین و آتش و گرما را از آب آفرید - أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا)
( روشنگری 3: همه ی ابعادِ هستی از او پُر است و او آتش و آفتاب و باد و زندگی را آفرید و خود بر آب استوار است - وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ )
( روشنگری 4: او نفسِ دیگری غیر از خودش را اراده کرد؛ خردمند، سخنور، زاینده و میرا و پدید آورد - إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً )
( روشنگری 5: او آن نفس دومِ خردمند و سخنور را دوست داشت و سرود ها، نغمهها و نیایشها، انسان، حیوان و قربانی هایِ جهان و هرچه در آن هست را بیافرید - الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ )
( روشنگری 6: او از خود فدیه ای بزرگتر داد و جلال و قدرت و شهرت را نفسِ زندگیِ جهان کرد و روح با او بود.)
( روشنگری 7: آفریننده، روح و جسم ( آتش و حرارتِ قربانی و اسبِ قربانی ) هردو یکی است و انسان نفسِ او و تن و بدنِ انسان جسم (اسبِ قربانی ). انسان از روح و جسم است و بدن انسان از مرگ است و روح او جاویدان است.
****************************************************
بریهدارنیکه اوپانیشاد
فصل اول
بخش سوم
فضیلت نَفَس به سایر افعال بدن
1- خدایان ( دیوا ) و شیاطین ( اسور ) فرزندان دوگانهی پرجاپتی هستند و از آن دو خدایان جوانتر و دیوان مسنتر بودند و با هم بر سر این عوالم ستیزگی داشتند . خدایان گفتند بیایید در قربانی با خواندن اودگیته به دیوان فائق گردیم .
روشنگری:
دیوازهمان کلمه (دیوا)ی هندی است که در ایران برخلافِ هند بهمعنی ارواحِ خبیثه بهكار رفته و (آسور) بهمعنیِ روحِ شیطانی است که در ایران برخلافِ هند بهمعنی خدایِ خوبی است و بهشكل اهور بهکار رفته است و پرچاپتی خدایِ آفرینش(اوپانیشاد - رضازاده شفق)
بهنظر میرسد در قرآن فرشتگان یا سرشتِ الهیِ انسان، معادلِ خدایان و نفسِ بد کنشِ انسان معادلِ شیطان باشد (سایتِ گامِ آهو - واژگانِ کلیدی)
کمک خواستن از پروردگار، سرشتِ الهی و فرشتگان در رودررویی با نفسِ بدکنش یا شیطان در قرآن. (وَإِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) و (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی)
در آئینِ زرتشتی در مزدیسنا نیرویي بدنهاد و پلید است که برای از بین بردنِ نیکی تلاش میکند ولی سرانجام در پایان کار، اهریمن نابود شده و اورمزد بر او چیره میشود.(ویکیپدیا، دانشنامه آزاد - اهریمن)
2- آنگاه به ناطقه گفتند برای ما اودگیته بخوان ناطقه گفت قبول است و برای آنان برخواند. آنچه در نطق لذت بخش بود برای خدایان و آنچه لذت تجوید بود برای خودش کسب کرد . دیوان فهمیدند و گفتند «واقعا با این خواننده آنان بر ما فیروزمند خواهند شد » پس بهیکبار به ناطقه هجوم آوردند و آن را بوسیله شرّ صدمه وارد کردند و آن شرّ عبارت است از ناسزا که شخص میگوید . شرّ همان بود.
روشنگری:
خواندنِ دعا باعث خشنودیِ فرشتگان/سرشت الهیِ انسان میشود و سخنِ ناسزا/ شرّ ، به سرشتِ الهیِ انسان/فرشتگان صدمه وارد میکند. (وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ)
آثارِ بخشِ معنوی و ناملموسِ سخن به سرشتِ الهی/ فرشتگان و بخشِ ملموسِ آن مانند شیوهی سخن گفتن/ تجوید به جسم انسان میرسد.
آنچه در این آیه مشهود است همهی افعالِ خدایان/فرشتگان/سرشتِ الهی و دیوان/شیاطین/نفسهایِ بدکنش که صحنه پردازانِ ناطقهی انسان هستند، در درون انسان رخ میدهد و نه در بیرونِ او.
۳- آنگاه خدایان به شهيق گفتند برای ما اودگیته بخوان آنچه لذت بخش در شهيق است آن را برای خدایان برخواند و آنچه خوب است آن را برای خودش خواند.
پس دیوان فهمیدند و گفتند « واقعا با این خواننده برما فائق خواهند شد » پس بر آن هجوم آوردند و با شرّ صدمه وارد آوردند و آن شرّ عبارت بود از ناسزائی که شخص موقع دم کشیدن بهخود فرو میکشد برای آن شرّ بود.
روشنگری:
دم یا فرو دم = شهیق
4- آنگاه خدایان به چشم گفتند « برای ما اودگیته بخوان» چشم گفت قبول است و برخواند . آنچه لذت بخش در چشم بود آن را برای خدایان خواند و آنچه دیدنی خوب بود برای خودش خواند.
پس دیوان گفتند «واقعا با این خواننده بر ما فائق خواهند آمد» و به آن هجوم آوردند و آن را با شرّ صدمه زدند آن شرّ عبارت از دیدن ناسزا بود و این در حقیقت آن شرّ بود.
روشنگری:
شرِّ چشم، بد دیدن یا دیدنِ ناسزا تعریف شده است.
5- آنگاه خدایان به گوش گفتند « برای ما اودگیته بخوان » گوش گفت قبول است و آنچه لذت بخش در گوش بود برای خدایان برخواند و آنچه شنیدنی خوب بود برای خودش.
ديوان گفتند « واقعا با این خواننده برما فيروزمند خواهند شد » و به او هجوم آوردند و با شرّ به او صدمه زدند و شرّ عبارت از ناسزائی است که شخص میشنود و آن حقيقت همان شرّ بود.
روشنگری:
شرِّ گوش، شنیدنِ ناسزا تعریف شده است.
6- آنگاه خدایان به خرد گفتند «برای ما اودگیته بخوان» خرد گفت قبول است و برای آنان برخواند آنچه لذت بخش در خرد بود برای خدایان خواند و آنچه اندیشه خوب بود برای خودش.
دیوان فهمیدند و گفتند «واقعا با این خواننده برما چیره خواهند شد» پس بر او هجوم آوردند و او را با شرّ صدمه زدند و آن شرّ عبارت بود از ناسزائی که شخص میاندیشد این بود آن شرّ.
بدینگونه آنان با شرّ به آن خدایان خروج کردند و آنان را با آن صدمه زدند.
روشنگری:
شرِّ خرد، اندیشهیِ ناسزا یا پندارِ بد است که شیطانی و از نفسِ بدکنشِ انسان است.(وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا).
7- آنگاه خدایان به نَفَس که در دهان است گفتند «برای ما اودگیته بخوان» و نَفَس گفت قبول است و برخواند: پس دیوها گفتند واقعا با این خواننده بر ما چیره خواهند شد پس بر او هجوم آوردند و خواستند او را با شرّ صدمه زنند ولی مانند کندهی گِلی که چون بهسنگ خورد متلاشی میشود آنان هم متلاشی شدند به اطراف . پس خدایان فزونی جستند و ديوان زبون گشتند. کسی که این مراتب را بداند با خود فزونی میگیرد و دشمن بدخواه او زبون میگردد.
روشنگری:
در این آیه به طرز شگفت انگیزی میبینیم که نَفَسِ انسان در برابر شرِّ شیاطین/دیوان و نفسِ بدکنش، شکست و صدمه ناپذیر است و آن شرّ است که در مبارزه با نَفَس از پای در میآید و شکست میخورد و در نتیجه به نیرویِ خدایان/ فرشتگان یا سرشتِ الهی افزوده میگردد.
با دقت در آیاتِ بعدی (8 تا 11) درمییابیم که واژهی نَفَس جنبهی استعاری داشته و واژهی معادل آن روح است.
نَفَس نام جداگانهی "ایاسيا انگیرسه" را نیز دارد و ریشه و بنمایه اعضاء انسان در آن بوده و فنا ناپذیر و پیوسته با انسان است. آفریدگار شرّ/شیطان/دیوان را از خدایان/فرشتگان/سرشتِ الهی، دور ساخته است.قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ
نَفَس موسوم به دور(خدا) است (إِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ) و هرکه آنرا دریابد از مرگ رها میگردد. (وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)
۸- آنگاه اعضا گفتند: «آیا آنکه بما پیوسته شده بود کجاست» این (نَفَس) درون دهان است و آن را ایاسيا انگیرسه نامند زیرا ریشه نیروی اعضاست.
روشنگری:
(وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا)
9- به درستی که آن موسوم است به دور چون فنا از وی دور است و کسی که این را بداند از مرگ دور می شود.
10- به درستی که آن خدا شرّ را حتی از مرگ به دور راند و تا انتهای اقطار زمين سوق داد . و در آنجا آن شرّ را فرو نهاد پس شخص نباید نزد بیگانگان و انتهای زمین برود مبادا به شرّ و مرگ گرفتار شود.
(قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيم)
۱۱ - به درستی که آن خدا با دور کردن شرّ از خدایان آنان را از مرگ رهائی بخشید.
۱۲ - اول ناطقه را برد تا آن از مرگ رهائی یافت آتش شد و آتش از مرگی فرا گذشت و شروع نمود به درخشیدن.
۱۳ - همچنین شامّه را به در برد و چون او از مرگ رَست باد شد و این باد چون از مرگ گذشت از مطهرات میگردد که پاك میکند.
.14 . همچنين چشم را گذراند و تا آن از مرگ رست آفتاب شد و آن آفتاب تا از مرگ رها شده فروزان است.
15- همچنین گوش را بهآنسو گذراند و چون آن از مرگ رست اقطار آسمان گشت و این افطار آسمان از مرگ رها شدند.
16- همچنين عقل را بهآنسو گذراند و چون از مرگ رست ماه شد و ماه تا از مرگ گذشته است میتابد. در واقع خدا کسی را که این را بداند از مرگ رها میسازد.
17 - بعد نَفَس با خواندن برای خود غذا تحصیل کرد زیرا هر غذا که خورده شود نَفَس میخورد و شخص بر آن استوار است.
۱۸ - پس خدایان گفتند این جهان به صورت غذا همین مقدار است و تو با خواندن آن را از آنِ خود کردی بهره یی هم بما بده. گفت داخل می شوید گفتند قبول است و از هر سوی داخل شدند پس هر غذائی که شخص می خورد اینان هم سیر میشوند. اگر کسی آن را بداند مردم او پیش او میآیند و او حامی و رئیس و پیشوا و غذا خوارِ آنان میگردد . اگر کسی از مردم او بکوشد با او مخالفت کند نمیتواند به متعلقین خود کفاف دهد و اگر کسی از او که میداند پیروی کند و بخواند متعلقین خود را حمایت کند و به آنها کفاف میدهد.
۱۹- او (اياسياانگیرسه) نامیده میشود یعنی ریشهی اعضا. واقعا نَفَس اساس اعضاست. این است که هر وقت نفس عضوی را ترك گوید آن عضو خشك میگردد.
۲۰ - نفس همچنین بریهسپتی است. بریهس نطق است و پتی رئیس.
۲۱ - همچنین او برهمنه سپتی است . برهمنه به معنی دعا و پتی به معنیِ رئیس.
****************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد(1)
از پراجاپاتی (پروردگار) دو دسته پدیدار آمد: خدایان (فرشتگان) و دیوان ( شیاطین).
فرشتگان اندک بودند و شیاطین بسیار. همه سروری بر جهان را خواستند، و با هم درآویختند.
فرشتگان دهان را گفتند: گفتار نیک بهره دارد.
شیاطین به دهان یورش بردند و آن را به گفتار ناپسند آلودند.
فرشتگان دماغ را گفتند: بوی خوش بهره دارد.
شیاطین به دماغ یورش بردند و آن را به بوی بد آلودند.
فرشتگان چشم را گفتند: خوش بینی بهره دارد.
شیاطین به چشم یورش بردند و آن را به بدبینی آلودند.
فرشتگان گوش را گفتند: شنیدار نیک بهره دارد.
شیاطین به گوش یورش بردند و آن را به شنیدار ناپسند آلودند.
فرشتگان ذهن را گفتند: نیکاندیشی بهره دارد.
شیاطین به ذهن یورش بردند و آن را به بداندیشی آلودند.
فرشتگان نفس را گفتند: نیکی را آواز کن!
شیاطین به "نفس" یورش بردند و آن را به شرآلودند. اما چون شیشهای که به سنگ برخورد، هر شرّی خرد و خوار شد.
فرشتگان خود را یافتند و شیاطین به تباهی رفتند.
هرکه این را داند، خود را خواهد یافت و خصماش خُرد و خوار خواهد شد.
آنگاه اندام گفتند: «کیست که ما را به خویشتن خویش پیوند داد؟ »، در اندیشه شدند و یافتند که، او "نفس"، همان "روح" است.
"روح" از مرگ دور است. هرکه این را داند، مرگ از او دور خواهد بود.
زنهار، کسی بهسوی شر نرود، که تحفه اش تباهی و مرگ است.
(1): تلخیص و جایگزینی واژگان "خدایان" و "دیوان" به ترتیب با "فرشتگان" و "شیاطین" برداشت گام آهو است.
_________________________________________________________________________
منبع مورد استفاده: اوپانیشاد کتابهای حکمت ترجمهی مهدی جواهریان و پیام یزدانجو
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
در آغاز، جان همه چیز بود، و جان یگانه آدم بود. به هر سو نگاهی انداخت، و جز خویش ندید. اول کلام که بر زبان آورد، این بود که «من ام.» پس، من نام او گشت.
پس او نیز اندوهگین شد. همدمی خواست؛ و چون به قدر یک مرد و یک زن بوده، خود را دو نیمه کرد، و مرد و زن را آفرید.
«هر آدم نیمی از خود است، و همسرش نیم دیگر او است.» مرد و زن با هم آمیخته، از ایشان بشر به دنیا شد.
************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جان(روح) اندیشید که: «من خود آفرینش ام». هرکه این را داند، آفریدگاری در آفرینش جان خواهد شد.
خدایان آفریدهی جان است، و او خود هر خدایی است! هرچه جاری، از آب آفرید.
جان خدایان را آفرید؛ انسان میرا، و هرچه نامیرا، از این، آفرینش اعجاز است.
این جهان همه جا یکسان بود، تا که نام ها و شکلها پدید شد؛ و هویت هر چیز در شکل و نام او است.
جان به هر جا درآید، حتا نوک ناخنها. جان پنهان، چون چاقو در غلاف، در جهان می زید، جهان از او برپا، نادان از او بی خبر است.
************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جان همه جا و هر جا است، همه چیز را پدید می آرد، از همه چیز نزدیک تر است؛ دم که می زند، او را نفس نامند؛ سخن که می گوید، او را زبان نامند؛ نگاه که می کند، او را چشم نامند؛ نیوش که می کند، او را گوش نامند؛ به فکر که می رود، او را را ذهن نامند. جان راه است، به سرانجام می رساند. آن که این را داند، آوازه خواهد یافت. جان عزیزتر از فرزند، ارزنده تر از اموال، و ارزنده تر از هر چیز. جان پروردگار است، پس عاشقانه اش پرستش کن. آن که عاشقانه او را پرستش کند، عشق اش ابدی است.
***************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
گویند که روح را بشناس، هر چه خواهی بیاب؛ اما آن شناخت چیست؟ در آغاز، روح بود، تنها، و خود را چون روح میشناخت؛ و از این شناخت، همه چیز پدید آمد. خدایان، فرزانگان، و مردمان، اگر به شناخت رسند، خود روح خواهند شد.
هر که داند که خود همان روح است، آری، خود روح خواهد شد، هر چیز و همه چیز؛ خدایان و مردمان، هیچ یک را یارای بازداشتن اش نیست، او خود آنها است. آن که از جان جدایی گیرد، و دیگری را به جای جان پرستش کند، حقا که در جهالت است، و چون حیوانی قربانی خدایان خواهد شد. حیوان خدمت گزار انسان است، و انسان خدمتگزار خدایان؛ باید که بی بهانه خدمت گزارد. آن که در خدمت خویش اندازه آورد، خشنودی از خدایان نخواهد یافت.
*******************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
در آغاز، همه چیز روح بود(1)، یگانه و یکتا؛ و از این رو قدرت نداشت. پس پادشاهان نیکوکار آفرید در میان خدایان. پادشاه برتر از همگان است.
برهمن کنار پادشاه جا دارد؛ و برهمن است که تاج بر سر پادشاه می گذارد، و او است که اصل قدرت پادشاه است. پادشاه سرتر از همگان است، اما باز در پای برهمن می نشیند، و او را اصل قدرت خود می داند و می ستاید.
و روح بازرگانان را آفرید، کارگران را آفرید ، قانون را آفرید. قانون قدرتِ پادشاه است؛ از قانون قویتر نیست. ناتوان هم با قانون بر توانمندان غالب شود؛ قانون و پادشاه یکی است. قانون حقیقت است.
روح در میان خدایان به شکل آتش شد، در میان آدمیان به شکل برهمن(2)؛ پادشاه شد، و کارش سلطنت؛ بازرگان شد، و کارش تجارت؛ کارگر شد، و کارش خدمت. آتش شد نشان آدمیان میان خدایان، و برهمن شد نشان خدایان میان آدمیان؛ روح در این دو شکل آشکار می شود.
-----------------------------------------------------------------------------
پانویس: گام آهو
- روح، آفریدگار، خدا
- برهمن خدای بزرگ، نشانه ی فرشتگان در بین انسانها و طبقه روحانیون و موبدان.
- شاید برهمن را با سرشتِ الهی در انسان و یا با سجدهی انسان توسط فرشتگان که در قرآن آمده شبیه دانست.
- همچنین شاید واژه برهمن با واژه ابرام یا ابراهیم در تورات بی شباهت نباشد بویژه اینکه نام همسر یا بعضا خواهر برهمن بزرگ ساراسواتی است که با ساره یا سارا همسر و بعضا خواهر ابراهیم در تورات شباهت دارد.
*******************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
آن خداوند به چه شکل است؟ روح را گویند که «نه این است و نه آن». این یعنی که «جز روح چیزی نیست»؛ آن یعنی که «چیزی بی روح نیست». روح را «حقیقت هر حقیقت» خوانند. حسها حقیقت اند، و او حقیقت هر حس.
جان شایسته است که دیده شود، شنیده شود، اندیشیده شود، و بر آن مراقبه گردد. جان که دیده شد، شنیده شد، اندیشیده شد، شناخته شد، همه چیز شناخته خواهد شد. جان همان برهمن است، همان حاکم؛ او تمام خدایان است؛ تمام آدمیان، تمام مخلوقات، و هر چه می زید؛ این ها این گونه اند.
نمک در آب حل می گردد و هر جای آب را که مزه کنی شور است؛ آری، هستي جاودان در همه جا حلول می کند، و هر هستندهای از دانش سرشار می شود. صدای طبلی نیست، مگر طبل و طبال اش باشد؛ آوای عودی نیست، مگر عود و عود نوازش باشد.
تا دویی باشد، یکی دیگری را بیند، یکی دیگری را بوید، یکی دیگری را شنود، یکی با دیگری سخن گوید، یکی به دیگری اندیشد، و یکی دیگری را یابد. اما همه چیز که با جان یکی شد، دیگر چه کسی دیگری را بیند، چه گونه تواند دیگری را بیند؛ چه کسی دیگری را بوید، چگونه تواند دیگری را بوید؛ چه کسی دیگری را شنود، چه گونه تواند دیگری را شنود؛ چه کسی با دیگری سخن گوید، چه گونه تواند با دیگری سخن گوید؛ چه کسی به دیگری اندیشد، چه گونه تواند به دیگری اندیشد؛ چه کسی دیگری را یابد، چه گونه تواند دیگری را یابد؟
و آن جان جاودان فروزان که در تن، هردو یکی است؛ همان جاودانگی است، روح است، هر چیز و همه چیز.
*********************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
آن خداوند به چه شکل است؟ روح را گویند که «نه این است و نه آن». این یعنی که «جز روح چیزی نیست»(1)؛ آن یعنی که «چیزی بی روح نیست»(2). روح را «حقیقت هر حقیقت» خوانند. حسها حقیقت اند، و او حقیقت هر حس.
جان شایسته است که دیده شود، شنیده شود، اندیشیده شود، و بر آن مراقبه گردد. جان که دیده شد، شنیده شد، اندیشیده شد، شناخته شد، همه چیز شناخته خواهد شد. جان همان برهمن است، همان حاکم؛ او تمام خدایان است؛ تمام آدمیان، تمام مخلوقات، و هر چه می زید؛ این ها این گونه اند.
روح دوپایان را آفرید؛ چارپایان را آفرید. او، خدای خدایان، کبوتری شد، به تن وارد شد (3). او همان خدا است که در تنها میزید. چیزی نیست که او را نیاکنَد، چیزی نیست که از او آکنده نگردد. او همهی شکلها را خواست، که میخواست خود را عیان کند(4)؛ چون جادوگری به اشکال گونه گون درآمد. صدها و هزاران قدرت را مغلوب خویش کرد. او خود قدرت است، آن هزاران هزار قدرت، همه آن قدرتهای بیشمار. او روح است؛ بی پیشینه، بی پسینه، نه درون دارد، نه بیرون؛ همه گیر، و دانا بر هرچیز(5). آری جان همان روح است.
__________________________________________
پانویس: گام آهو
1 - فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه. قرآن - محمد - 19
2 - فأينما تولوا فثم وجه الله. قرآن - بقره - 115
3 - "و روحالقدس به هیأت جسمانی، مانند کبوتری بر او نازل شد و آوازی از آسمان در رسید که تو پسر حبیب من هستی که به تو خشنودم." انجیل لوقا 3-22
4 - کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم) - حدیث قدسی
5 - «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ» - قرآن - حدید
******************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
هر که میرد، گوییم که بند از دست و پای اش باز شد؛ که هر کس به زندگی آویخته است. او همان جان تو، همان راهبر ابدی است. همان که در آب و بیرون از آب است، و آب نمی شناسدش، او همان جان تو، همان راهبر ابدی است. او است که در هر هستی میزید. همان که در نفس است، در سخن، چشم، گوش، پوست، ذهن، و دانش؛ و باز بیرون از آنها است؛ و نفس، سخن، چشم، گوش، پوست، ذهن، و دانش نمی شناسندش. نادیدنی، می بیند؛ ناشنیدنی، می شنود؛ نا اندیشیدنی، می اندیشد؛ نادانستنی، میداند؛ و جز او هیچ کس نه می بیند، نه می شنود، نه می اندیشد، و نه می داند. او همان جان تو، همان راهبر ابدی است. این است و بس.
فرزانگان آن را ریشه نامند؛ نه بزرگ است و نه کوچک؛ نه بلند و نه کوتاه؛ نه چون آتش سوزان است و نه چون آب روان؛ بی سایه است، بی ظلمت، بی باد، بی هوا، بی بستگی؛ بیرون از هر بسوده، چشیده ، دیده، و بوییده؛ بیرون از هر شنیده، گفته، و اندیشیده؛ بی نفس است، بی صورت، بی قوا، بیشمار، و بیآنکه او را درون و بیرون باشد؛ نه از چیزی بهرهگیرد، نه چیزی از آن بهره برگیرد.
به فرمان آن ریشه است که ماه و خورشید در راه خود می رود، زمین و آسمان در راه خود، لحظه های ساعت ها، روزها، شبها، هر هفته، هر ماه، هر فصل، هر سال، هر یک در مدار خویش می رود؛ رود که از برف کوهسار سرازیر است و در بستر خویش به خاور و باختر جاری، در راستای ریشه است.
ریشه نادیدنی است، اما می بیند؛ ناشنیدنی، اما می شنود؛ نااندیشیدنی، اما می اندیشد؛ نادانستنی، اما میداند؛ جز او کس نه ببیند، نه بشنود، نه بیاندیشد، نه بداند.
***************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
انسان درخت بزرگی است؛ درخت از برگ و چوب و آدم از گوشت و خون. درخت که می افتد، باز دانهاش از ریشه می روید، که دانه با او نمی میرد؛ آدمی که از پا افتاد، از کدام ریشه باز می روید؟ که تخمه اش با او مرده است؛ آدمی همان سان که بوده باز زاده نگردد؛ پس چه کس او را باز می سازد؟ روح ریشه است، همان دانه؛ برای آن که استوار ایستاده، حکیم است، و کوه نستوه. روح حکمت است؛ روح سرخوشی است.
*********************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
از این جهان که رفتی، به کجا خواهی رفت؟
جان در چشم راست است، و نور را میافروزد؛ بانویاش در چشم چپ. آن دو در غار قلب به هم میرسند، و از توده ی سرخاش میخورند، و در مدارهی رگ ها میآسایند، و در شاهرگی که از قلب بالا می رود، می جنبند. رگ ها، به انبوهي موهای تن، همه در قلب ریشه دارند؛ و از قلب، آری، خوراکی می گذرد، خوش تر از خوراکی که تن را زنده می دارد.
شرق، غرب، شمال، جنوب، بالا، پایین، و هر چارسوی زمین آکنده از نفس های او است. جان نه این است و نه آن، نه به فهم می آید، نه نابود می گردد، نه اسیر، و نه آزرده. پادشاها نهراس، که جان نامیرا است.
****************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
نور آدمی چیست؟
آفتاب است؛ از آن است که آدمی می نشیند، کار میکند، میرود، و میآید.
آفتاب که غروب کند، نور آدمی چیست؟
مهتاب است؛ از آن است که آدمی مینشیند، کار میکند، میرود، و میآید.
آفتاب و مهتاب که نباشد، نور آدمی چیست؟
آتش است؛ از آن است که آدمی مینشیند، کار میکند، میرود، و میآید.
آفتاب و مهتاب که نباشد، و آتش که خاموش شود، نور آدمی چیست؟
سخن است؛ از آن است که آدمی مینشیند، کار میکند، میرود، و میآید. آدمی کف دستاش را هم نبیند، باز آن چه را که گفته شود خواهد شنید، و به راه خود خواهد رفت.
آفتاب و مهتاب که نباشد، و آتش که خاموش شود، و صدایی برنیاید، نور آدمی چیست؟
جان است؛ از آن است که آدمی مینشیند، کار میکند، میرود، و میآید.
******************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جان چیست؟
همان چه در قلب میزید، در پهنهی حواس، که نور درون است، و دانایی است. بیگونهگونی پیش میرود، در بیداری و در خواب؛ در این میاندیشد، و در آن کار میکند؛ در رویاهای صد رنگ به بازی مینشیند، و از این سرا و هررنگ صورتاش در میگذرد، به خواب میرود.
جان در تولد به تن میآید، پیچ و تاب تن را به خود میگیرد، و آنگاه که تن را ترک کند، تمام پیچ و تاب را جا خواهد گذاشت.
جان دو خانه در سرای حقیقت دارد؛ یکی زمین، و دیگر آسمان و خانه ای دیگر تر در آن میان، برساخته از رویاها! در این خانه ایستاده، زمین و آسمان را نظاره میکند، از راه شب رو اش به آسمان میشود؛ شوربختی و خوشبختی، هردو، را در دیده دارد؛ و پیوند پاره میکند. از نور و قدرت خود رؤیاها خلق کرده؛ باز آنها را پس می زند، به خوابهای بیرویا میرود.
در رؤیاها از نور خود میدرخشد؛ و آن جا نه اسبی است، نه جادهای، نه ارابهای، اما این همه را از خود میسازد؛ آن جا نه چشمه ای است، نه ساحلی، نه رودباری، اما این همه را از خود میسازد؛ آنجا نه شیفتگی است، نه لذتی، نه خشنودی، اما این همه را از خود میسازد؛ او سازنده است. این است سَرسرود آن:
پیوندش را با هر چه به تن تعلق دارد پاره میکند؛ بیدار مینشیند، و روشنی میبخشد؛ بیرؤیا است اما رؤيا میسازد، و با نور به زمین باز میگردد. او خدای فروزان است، همان انسان، همان جان، مرغ توفان، مرغ تنهایی.
او خدای فروزان است، همان انسان، همان جان، مرغ توفان، مرغ تنهایی؛ آشیان کوچک اش، تن، را رها می کند، و در پناه زندگی به هرکجا که خواهد میرود؛ بی ملال و خستگی.
او خدا است، که گویی در رؤيا است، و جنبان در اشکال، از این سو به هرسو، در عشق و عشرت است، در اوج عيشها، یا خوردن و خندیدن، یا دیدن دلخواه و دلخراش.
بازیاش پیدا است، و بازیگرش پنهان.
آری، گفتهاند، خواب و بیداری هر دو یکی است؛ که دیده هر چه در بیداری دیده، به خواب هم خواهد دید. وی هرچه باشد، جان از نور خویش می درخشد.
***************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
اما جان راستین از هر هوسی دور است، از هر شر، و هر ترسی
آدمی در آغوش دلبرش، درون و برون، همه را از یاد میبرد؛ در برابر جان آگاه اش، درون و برون، همه را از یاد خواهد برد! (الا بذکر الله تطمئن القلوب)آن جا هر هوسی به هدف میرسد، جان یکتا هوساش میشود؛ هوسی دیگر نیست؛ و آدمی آن سوی اندوه میرسد.
پدر از میان می رود، مادر از میان میرود، جهان از میان میرود، خدایان از میان میرود، و داها از میان میرود، دزد از میان میرود، شرور از میان میرود، مرتاض از میان میرود، برهمن از میان میرود، برده از میان میرود، خیر و شر از میان میرود.
آدمی به آن سوی اندوه میرسد.(کل شیی…)
دویی که باشد، یکی هست که آن را می بیند، می بوید، می چشد، می ساواید، می داند، می شنود، می گوید، و می اندیشد.
جان یکی است بی دو؛ این است ملکوت، والاترین دست آمد آدم، سرترین ثروتاش، آخرین هدف، سرریز سرخوشی. هر آفريده به خرده ای از این سرخوشی زنده است.
******************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جان آگاه که در احتضار عنانِ آدمی را به کف گیرد، جان انسان به فغان آید، همان سان که گاری از بار سنگین. سال از پس سال می رود، بیماری و ضعف می آید، جان انسان از دست و پای اش جدا می افتد، آن سان که انبه، انجیر، و لول از شاخه افتاده؛ آدمی دوباره زایش می یابد، و همچون همیشه از زایشی به زایش دیگر.
همان سان که سربازان، دولت مردان، دانشمندان، و بزرگان گرد آمده، پادشاه را بدرود گویند، آری، جان که عزم سفر کند، حسها گردآمده، با جان وداع کنند. آن سان که شبتابی در آخر برگی، به برگ دیگر خزد، جان نیز که به آخر یک تن رسیده، تن دیگر بر میگیرد.
***********************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جان همان روح است؛ دانش است، ذهن، زندگی، بینایی، شنوایی، زمین، آب، اثیر، هوا، نور، تاریکی، هوس، بیهوشی، ستیز، آشتی، حق، و باطل؛ او همه چیز است؛ هم این و هم آن، کردار و پنداراش در این سرا همان که کردار و پنداراش در آن دیگری؛
در یکی نیکی کند، در آن دیگری نکوکار خواهد بود؛ و در یکی بدی کند، در آن دیگری بدکار؛ کردار نیک اش او را نیک کند، کردار بدش او را بد. ( و من یعمل )این است که کردار را آرزو خوانند.
آدمی همان میخواهد که آرزو دارد. همان میکند که میخواهد. و همان میچیند که افشانده است.() و این است سرسرود آن:
جان همان جا رود که ذهن اش رود. هرچه در این سرا کرده، در سرای آتی سزا خواهد دید،() و باز از بابت کار و کردارش به سرای آتیتر خواهد رفت. این وصف او است که هنوز هم هوس دارد، اما کیست که او بیهوس باشد؟ همان که هر هوساش برآورده باشد! هوس جان هوس نیست؛ جان چون دیگران نمیمیرد؛ که از روح است و روح خواهد شد.
***************************************************************************
برگزیده از: بریهادآرانیاکا اوپانیشاد
جهان آتش پیش کشان است.خدایان باران را پیش کش کردند و خوراک را آفریدند.
مرد آتش پیش کشان است. خدایان خوراک را پیش کش کردند و تخمه را آفریدند.
زن آتش پیش کشان است. خدایان تخمه را پیش کش کردند و نوزاد انسان را آفریدند.
آدمی تا آن زمان که مجال داشته، خواهد زیست و آنگاه خواهد مرد؛ و آنگاه او را بر تل آتش خواهند سوخت.
آن آتش همان آتش پیشکشان است. خدایان انسان را پیش کش کردند و هستی تابناک را آفریدند.
آن منزل داری که از آتش پیش کشان خبر دارد و آن را میپرستد، از پس مرگ به روشنایی راه خواهد برد. روح جاودان آنان را می یابد و با خود به عرش می برد. آنان در ملکوت اعلی می زییند و دیگر هرگز به زمین باز نمیگردند.
اما آن که به سرای پست دست یابد، از پس مرگ به دودها راه خواهد برد و در آتش خواهد سوخت، از زن و مرد، تا دوباره زاده شود. بار دیگر بر می خیزد، و در سامسارا، گردونهی گیتی، میگردد.
آنان که از این جاده ها بی خبر اند، دوباره و هربار چون جانوران بی مقدار در این جهان باز زاده خواهند شد.
******************************************************
برگزیده از: ایشا اوپانیشاد
سرود ستایش
این سرشار است.
آن سرشار است.
سرشار از سرشار می آید.
سرشار را از سرشار بر گیر؛ آن چه می ماند، باز سرشار است.
باشد که صلح و سازش و آسایش در هر کجا جاری.
هر چه هست آکنده از پروردگار است.
خواهنده مباش؛ خوش باش،
و بر هیچ حسرت مخور.
زندگی را صد ساله آرزو کن،
تا کار را به انجام رسانی،
و کردار را وارسته سازی؛
آری، اگر انسان بودن افتخار تو است.
آن که روح را انکار کند، می میرد،
اما با تولدی بی روح بازگردد؛
نابینا، نهان، در زندان ظلمات.
روح یگانه و یکتا است.
بی جنبش، تندتر از ذهن می رود.
حواس جا می ماند و جهان می تازد.
به تندی می جوید و می یابد.
از روح نفسی می آید
که هستی هرچیز از او است.
بی جنبش، می جنبد؛
بس دور است، و باز نزدیک؛
در درون است، و باز بیرون.
**************************************************
برگزیده از: ایشا اوپانیشاد
آن که هر وجود را در خود یابد،
و خود را در هر وجود،
اندوهی به دل نخواهد داشت.
هستی و هستنده را یکتا یافته،
هر هستنده را به خود دیده،
حکیم و فرزانه، چهگونه غمگین گردد و گمراه شود؟
روح همه جا است،
بیشاکله، بیشکل، تمام، ناب، آگاه، و دانا بر هر چیز،
رخشان در هر کران، و بیکران،
استوار بر خویش، و برتر از هر چیز،
و در گردش جاودان گیتی،
بایستهی هر برهه را بهجا می آرد.
***************************************************
برگزیده از: ایشا اوپانیشاد
در ظلمات نادانی افتادی،
ایمان را با دانش آئینی در آمیز؛
در ظلمات دانایی افتادی،
ایمان را با دانش آسمانی در آمیز.
دانش آئینی به یک سرانجام می رسد،
دانش آسمانی به سرانجامی دیگر؛
حکمتی است که حکیمان گفته اند.
آن که به این دو دست یابد،
با این از زمین و زمان بگذرد،
با آن به ابدیت راه یابد.
در ظلمات شب افتادی،
ایمان را با سرشت طبیعت در آمیز؛
در ظلمات روز افتادی،
ایمان را با سرنوشت طبیعت در آمیز.
سرشت طبیعت به یک سرانجام می رسد،
سرنوشت طبیعت به سرانجامی دیگر؛
حکمتی است که حکیمان گفته اند.
آن که به این دو دست یابد،
با این از زمین و زمان بگذرد،
با آن به ابدیت راه یابد.
****************************************
برگزیده از: ایشا اوپانیشاد
تمثال حقیقت را پرده ای از طلا پوشانده اند.
پرده را بدر، ای پروردگار،
ای دادار، دیوانه ی دیدار ام.
ای نگهبان، نهان بین، نگهدارنده ی هر چیز،
سرچشمه ی هستی، به پا دارنده ی ما،
نور را نهان مکن، بتابان نور را،
بگذار تا تمام تبرک را بنگرم،
همای همایونان، همان همگان؛
من خود همان ام،
هستی به بی کران راه می برد،
ابدیت تن خاکستر میشود.
ای ذهن، بر جاي جاودان بیاندیش؛
کردار را در یاد آر،
ای ذهن، کردار را در یاد آر،
در یاد آر، ای ذهن، در یاد آر،
ای روشنای مقدس،
روشنان کن راه را،
تا بار کردار را بنگریم؛
مگر نه به کردار ما آگاه ای؟
مگذار که بی راهه رویم،
ما که دوباره و هر بار کرنش میکنیم،
و ستایش می کنیم.
**********************************************
برگزیده از: آیتاریا اوپانیشاد (کتابهایحکمت - ترجمهی مهدی جواهریان/ پیام یزدانجو)
آستان آفرینش:
باشد که آفریدگار آشکار شود؛
سخن با خیال آمیزد، خیال با سخن.
باشد که وداها برابرم باشد.
باشد که روز و شب به دانش بیاندیشم.
باشد که هرگز از یاد نبرم.
حقیقت بر لبان ام خواهد بود،
و حقیقت در اندیشه ام.
باشد که مرا امان دهد.
باشد که استادم را امان دهد.
باشد که هردومان را امان دهد.
باشد که صلح و سازش و آسایش در هر کجا جاری.
************************************************
برگزیده از: آیتاریا اوپانیشاد
در آغاز، جان بود. (1)
چشمی پلک نمی زد.(2)
جان با خود اندیشید: «اقلیم ها بیافرینم؟»
اقلیم ها آفرید: آب ازل، نور، خاک، و آنگاه آب؛ آسمان و آن سوی آسمان از آب ازل، هوا از نور، اقلیم های میرا از خاک، و زیر خاک آب.(3)
باز با خود اندیشید: «اقلیم ها پدید آمد، حال، نگهبانان اش بیافرینم.»(4)
پس، از بطن آب تخمی بر آورد.
گرماش داد و، از گرما، هستنده ای از ترک تخم سر بر آورد؛(5)
شکل اش همان بود که جان بود.(6)
از دهان اش سخن پدید آمد، از سخن آتش.
دماغ برآمد، از سوراخاش نفس پدیدار شد، و از نفس هوا.
چشم ها آشکار شد؛ از چشمها روشنی پدید آمد، و از روشنی خورشید.
گوشها بر آمد؛ از گوشها آوا پدید آمد، و از آوا چارگوش دنیا.چشم و گوش و قلب و…
پوست آشکار شد؛ از پوست مو پدید آمد، و از مو گیاه.
قلب آشکار شد؛ از قلب ذهن پدید آمد، و از ذهن ماه.
ناف پدیدار شد؛ از ناف آپانا، و از آپانا مرگ.
آلت پدید آمد؛ از آلت تخمه، از تخمه آب پدیدار شد.
--------------------------------------------------------
(1)-أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ - آل عمران - 18
(2)-لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ - بقره 255
(3)-خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا - احقاف 3
(4)-إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً - بقره 30
(5)-وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَاءِ بَشَرً - فرقان - 54
(6)-فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ - روم - 30
*******************************************************
برگزیده از: آیتاریا اوپانیشاد
پس خدایان به جان گفتند: «ما را خانه ای بخش، تا در آن زندگی سر کنیم.»
جان انسان را آفرید. خدایان گفتند: «چه نیکو کاری!» (1)
انسان خدایان را خشنود کرد، پس او است که اشرفِ آفریده ها است. (2)
آن گاه جان به خدایان گفت: «هر یک خانه ی خویش را در آدمی یابید». (3)
آتش، هوا، آب، خورشید، ماه، زمین و رستنی ها اجزاء انسان شدند.
و مرگ در هیأت آپانا به ناف انسان داخل شد؛
جان پس از آفرینش اقلیم ها و نگهبانان اش غذا را آفرید.
جان بر آب مراقبه کرد، و از گرمای مراقبه اش شکلی پدید آمد، و آن شکل غذا شد.
غذا از انسان گریخت، آپانا به چنگ آرندهی غذا است؛ آپانا زنده از غذا است.
جان باز اندیشید:
زبان به سخن آید، نفس بدمد، چشم بنگرد، گوش بشنود، پوست بساید، ذهن بیندیشد، و آپانا هم جاری شود، آلت به کار افتد، باز هم انسان جان را نخواهد یافت.
پس، جان در جسم آدمی سه منزل یافت تا بزید؛ در سه حالت، تا بجنبد: بیداری، رؤيا، و خواب.
جان به جسم آمد، هر بخش اش را نامی داد. آری، در تن چیزی جز او نیست.
او را ایداندرا - آن که می بیند - خوانند یا، به رمز، ایندرا نامند؛ که خدایان شیدای راز و رمز اند.
-------------------------------------------------------------------
پانویس از گام آهو:
(1)-ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ. قرآن - آیه 14 - سوره مومنون
(2)-وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ … وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا. قرآن - آیه 70 - سوره اسراء
(3)-فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ. قرآن - آیه 72 - سوره ص
***************************************************************
برگزیده از: آیتاریا اوپانیشاد
جان، در آغاز، تخمه ی آدم شد، آن هسته که نور هر اندام را به خود دارد. آدم خود را در آن می پرورد. تخمه را به درون زن پرتاب می کند، خود را دوباره می زاید.
این اولین تناسخ او است.
تخمه با تن زن می آمیزد، از تن اش می شود، آزارش نمی دهد. زن جان مرد را در جسم خود می پرورد. ای مرد! زن را پناه ده، که پناهِ تخمه ی تو است.
مرد است که پیش و پس از تولد، فرزندش را، خودش را، برکت می دهد. هر مرد در فرزند خود میزید.
این دومین تناسخ او است.
پسر که پدر شد، بار آئین به دوش میبرد؛ پدرش به پایان رسد، میمیرد تا دوباره زنده شود.
این سومین تناسخ او است.
******************************************************************
برگزیده از: آیتاریا اوپانیشا
واماډ وای دانا گفت:
«در زهدان بودم، در زندان صددروازه، با درهای آهنین، در زنجیر؛
اما گریختم، چون شاهینی پر کشیدم، به آسمان رسیدم.»
واما دوای دانا از تن بیرون شد،
ملکوت را یافت،
ابدی شد؛ آری، ابدی.
چه کس را چون جان به مراقبه بنشینم؟ کدام یک خود جان است؟
آن که میبینم، میشنوم، میگویم، میبویم، آن که زهر را از عسل جدا می دارد؟ یا او دیگری است، آن که در ذهن می زید، چون خیال در خرد است، و چون فراست، فرزانگی، پایداری، شهود، ایمان، تعمق، اراده، احساس، خاطره، خواهش، عزم، هستی، زندگی، عشق، حسرت: این همه تنها نام های او است؟
او جان است، خالق، خداوند؛ خدای خداوندگاران؛
اثير، آب، خاک، هوا، آتش، پنج عنصر هستی ساز، هر آمیزهی خرد و کلان، از آلت آمده، از تخمه سر زده، از زهدان زاده، عرق ریخته، خاک زاد: اسبان، گاوان، آدمیان، پیلان، پرندگان؛ هرچه نفس می کشد، می جنبد، و نمی جنبد هر چیزی استوار بر او، هر چیزی جاری از او.
هوش هستی همان جان است.
و اما دوای دانا به دانش رسید و آن چه خواست، کرد؛ راهی آسمان شد، ملکوت! ابدی شد، آری، ابدی.
**********************************************************
برگزیده از: کنا اوپانیشاد (کتابهایحکمت - ترجمهی مهدی جواهریان/ پیام یزدانجو)
روشنای روح
شاگرد پرسید: «آن چیست که ذهن را به تکاپو می دارد؟
آن چیست که مرا زنده می دارد؟
آن چیست که زبان را به سخن می آرد؟
آن کدام خدا است که چشم و گوش را گشوده است؟»
استاد پاسخ داد: «آن چه در هر زنده میزید، در گوشها می شنود، در ذهن ها می اندیشد، در زبان ها می گوید، و در چشم ها می بیند. هرکه به این و آن دل نبندد، از بند حسها رسته، آری، ابدیت را خواهد یافت.
«نه چشم و زبان بدان راه یابد، نه ذهن؛ بی دانش، پرسش پایان ندارد. او ورای دانسته ها است، و ورای نادانسته ها. این را حکیمان گفته اند و آن را از نیاکان آموخته اند.
« آن چه زبان را به سخن می آرد، و آن را نیازی به زبان نیست تا سخن گوید، آن روح یکتا است، نه آن چه جهان پندارد.
«آنچه ذهن را به اندیشه می دارد، و آن را نیازی به ذهن نیست تا بیاندیشد، آن روح يكتا است، نه آن چه جهان پندارد.
آن چه چشم را به دیدن می دارد، و آن را نیازی به چشم نیست تا بنگرد، آن روح یکتا است، نه آن چه جهان پندارد.
آن چه گوش را به شنیدن می دارد، و آن را نیازی به گوش نیست تا بشنود، آن روح یکتا است، نه آن چه جهان پندارد.
«آن چه زندگی را به زیستن می دارد، و آن را نیازی به زندگی نیست تا بزید، آن روح یکتا است، نه آن چه جهان پندارد.»
استاد گفت: «اگر پنداری که بسیار دانسته ای، اندک میدانی. اگر پنداری که با اندیشه او را شناخته ای، باز هم اندیشه کن.»
**********************************************************
برگزیده از: کنا اوپانیشاد
روشنای روح
شاگرد گفت: «نپنداشته ام که بسیار میدانم؛ نه میگویم که میدانم، نه میگویم که نمیدانم.»
استاد گفت: «آن که دعوي دانستن داشته، هیچ نمیداند؛ آن که دعوي دانش نداشته، به راستی دانسته است.
آن که روح را نشناختنی داند، آن را شناخته است. آن که لاف از شناخت اش زند، نشناخته، هیچ نشناخته است.
نادان پندارد که روح در دانش نهفته است، اما حکیم آن را ورای دانایی داند.(1)
«راه روح در مکاشفه است. به آزادی ره برد، به توانایی انجامد.
«مکاشفه مغلوب کردن مرگ است.
«آن که روح را یابد، حقیقت را یافته؛ اگر نیابد، به سرنوشتی ناگوار گرفتار گردد. آن که روح یکتا را به هر هستنده یافته، در این و آن دل نبندد، آری، ابدیت را خواهد یافت.»
-----------------------------------------------------------
پانویس از گام آهو:
(1)-وَ یسْئَلُونَک عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. قرآن - آیه 85 - سوره اسراء
******************************************************
برگزیده از: کنا اوپانیشاد
روشنای روح
روزی از روزگار، روح طرحی در انداخت تا خدایان به ره آوردی راستین رسند. خدایان به خود غره شدند؛ که روح راهشان برده بود اما گمان شان این شد که راه یابی از خودشان است.
روح جهالت شان را دید و بر آنان آشکار شد.
خدایان او را به جا نیاوردند. گفتند: «این شخص مرموز کیست؟»
آتش را گفتند: «آتش! دریاب که این شخص مرموز کیست!»
آتش نزد روح آمد. روح پرسید که: «تو چیستی؟»
آتش گفت: «آتش ام، آشنای همه»
روح پرسید: «چه توانی کرد؟»
آتش گفت: «من هرچه هست و نیست را به آتش میکشم.»
روح پوشالی به زمین انداخت و گفت: «به آتش کش!» آتش خود را بر پوشال انداخت، و آتش نگرفت. پس نزد خدایان شتافت و گفت که در نمی یابد این شخص مرموز کیست؟
خدایان باد را گفتند که دریابد این شخص مرموز کیست.
باد نزد روح آمد. روح پرسید که: «تو چیستی؟»
باد گفت: «بادام، فرمانروای هوا»
روح گفت: «چه توانی کرد؟»
باد گفت: «من هرچه هست و نیست را به باد می دهم.»
روح پوشالی بر زمین انداخت و گفت: «بر بادش ده!»
باد خود را بر پوشال انداخت، و تکان نخورد. پس نزد خدایان شتافت و گفت که در نمی یابد این شخص مرموز کیست!
پس خدایان نزد نور رفتند و گفتند که دریابد این شخص مرموز کیست.
نور نزد روح شتافت و روح به آنی غیب شد.
دختری دل فریب در آسمان ظاهر شد، همان الاههی دانایی، بانوی برفي هیمالیا. نور نزد او رفت و پرسید: «آن شخص مرموز که بود؟»
الهه گفت: «او روح است، و از او است که شما شکوه خویش یافته اید. شکوه روح را ستایش کنید.»
پس، نور دریافت که آن شخص مرموز روح بود و بس.
استاد گفت: «این گونه بود که خدایان - باد و آتش و نور - به قدرت قاهر خویش رسیدند و از نزدیکان روح شدند و نخستینان که او را روح خواندند.
نور بر بالای آتش و باد جا دارد، که از همه نزدیک تر به او است و نخستین که او را روح نامید.
«حکمت حکایت این بود: هر روشنی، روشنای هر چشم، از روشنای روح است؛ و توانی ذهن که به یاد می آرد، آرزو می دارد، و دوباره و هر بار می اندیشد، همه از روح؛ بگذار که ذهن به روح اندیشه کند.
«نیکي هر چیز روح است. باید که چون نیکی پرستش شود. هرکه او را نیکی انگارد، سلطان قلب ها خواهد شد.
از دانش جانانه پرسیدی، برای ات شرح دادم.
« پارسایی، خویشتن داری، و اندیشه داری استوانه های دانش است، وداها خانه اش، حقیقت حرم اش.
آن که این را داند از هر اندوهی در گذشته، در ملکوت مبارک سرخوش خواهد شد. آری، در ملکوت خواهد ماند سرمدی، سرخوش»
**********************************************************
برگزیده از: پراشنا اوپانیشاد
آتش های زندگی
گفت: سرورم، کیست که هر چیز را آفریده؟
حکیم گفت: آفریدگار، که ذهن اش به جهان اندیشه کرد و حقیقت ماده و حیات را آفرید، تا کار را سپس آنان پی گیرند.
خورشید حیات است، ماده ماه؛ جان می جنبد و هر ناجنبنده ماده است، همهی شکلها ماده. خورشید به شرق رو میکند، آنگاه به هر چارسو، و آنگاه به بالا و پایین، زندگی میبخشد و روشنایی. او، حیات همهگیر، نخست خود را به شکل نور نمایان کرد. این است سرسرود آن:
حکیمان او را چنان انگارند، همان همه گیر، روشنی بخش هر چیز، همه چیز را داند، همان یگانه، بهپادارنده ی هر چیز. حکیمان او را چون آفتاب دانند، بر می آید تا همه را گرمی بخشد، و هر چیز را زندگی.
سال سرور آفرینش است. در گیتی دو راه هست، یکی به جنوب و دیگری به شمال. آن که به انعام و آئین ها دل خوش دارد و زندگی با خانواده را برگزیند، از راه فرودین به نزد نیاکان رود، به جهان ماه می رسد؛ و دوباره زاده خواهد شد؛ که آن جا همه چیز ماده است.
آن که جان را در ریاضت و مرارت و ایمان و معرفت جوید، از راه فرازین رود، تا جهان خورشید را یابد، آن جا که زندگی است،
بی مرگی، ورای هول و هراس؛ این است مقصد او. باری، آن جا باش، و دیگر بازگشتی نیست.
**********************************************
برگزیده از: پراشنا اوپانیشاد
پرسید: سرورم، کدام نیروها تن را به هم پیوند داده؟ کدام نیروها زندگی بخشیده اند؟ و کدام یک برترین است؟
حکیم گفت: کلام، ذهن، روشنایی، و نیوشایی همه از زندگی است، زندگی در آتش میسوزد و در آفتاب میدرخشد. باران، ابر، هوا، خاک، این همه زندگی است. ماده زندگی است. هر آنچه به هر شکلی هست و نیست، باز زندگی است. زندگی جاودانگی است. همه چیز در زندگی ریشه دارد، آن سان که پرهها در هستهی گردونه.
ای زندگی، ای سرور آفرینش، که در زهدانها می جنبی تا خود را بزایانی، ای سرورِ حس و هوش و نفس،
ای زندگی، ای آفریدگار، ای نگهدارنده، ای نابودگر؛ ای آفتاب که در سیر سماواتی، ای ارباب اختران و ستارگان،
ای زندگی، ای پاک و ناب، ای آتش در کام برندهی هرچیز، ای هستي همگان، جهان سراسر خوراک تو است، ای تو، ای پدر ما
که در آسمانهایی، جانات در کلام ما، در شنیدن و دیدن، در ذهن ما، جاری است.
ای زندگی، ای سرور هرسه سرا، ما را پناه ده، آن سان که مادر کودکان اش را، ای زندگی، حکمت برایمان بیاور، بخت برای مان بیاور.
پرسید: سرورم، زندگی از کجا آغاز می شود؛ چگونه به تن راه می یابد؛ و چون که پخش شد، چه گونه در آن می زید؛ چهگونه از تن بیرون می شود؛ چهگونه هرچه را که بیرون اش بوده پاس می دارد، چهگونه هرچه را که درون اش بوده پاس می دارد؟
حکیم گفت: پرسشهاتان ژرف تر شده، ریشه را میجویید؟ این است پاسخ من:
زندگی از جان مایه میگیرد، آن سان که سایه از آدم.(1)
زندگی و جان در هم تنیده اند،(2)
جان در قلب می زید،(3)
کوشا را به پاداش رساند، و کافر را به جزاش؛ آن که حسن و قبح اش به هم آمیخته باشد، دوباره به گیتی باز میگردد.
به گاه مرگ، روح آدمی را به هر کجا که سزاوار بوده خواهد برد.
آن که این را داند، زندگی را دانسته است،
آن که سرچشمهی زندگی را داند، داند که چهگونه میآید، کجامی زید، چهگونه در آن پنج جریان جاری میگردد، چهگونه به جان میپیوندد. او ابدیت را خواهد یافت، آری، ابدیت را.
جان است که می بیند، می شنود، می بوید، می چشد، می اندیشد، باز می شناسد، و انجام می دهد. جان انسان و جان جهان، آن جان جاودان بیکران، هردو یکی است.
فرزندم، آن که جانِ جهان را شناسد، آری، او همه چیز را دانسته، میداند و می شناسد، و در آن همه زندگی دارد.
هرکه وجود جاودان را یابد، همه را دانسته، بر همه چیزی دانا است.
پرسید: سرورم، انسان از پس مرگ به کجا می رود، اگر سراسر هستی اش در اندیشه ی اوم بوده باشد؟
حکیم گفت: أوم همان جان بی کران است و همان جان با کران. حکیمان تنها به يمن أوم توانند این و آن به دست آرند.
آدمی اگر بر اوم تمرکز کند، همان سان که نزد پروردگار بوده، به روشنای خورشید راه خواهد برد.
پرسید: سرورم، کجا است آن آفریدگار؟
حکیم گفت: فرزندم، آفریدگار و شانزده برههاش، همه این جا است، در همین تن،
آفریدگار زندگی را آفرید، از زندگی دانش را از دانش اثیر را، از اثیر هوا را، از هوا نور را، از نور آب را، از آب خاک را، از خاک حواس را، از حواس ذهن را، از ذهن خوراک را، از خوراک توان را، از توان پارسایی را، از پارسایی مکاشفه را، از مکاشفه کردار را، از کردار جهان را، و از جهان نام ها را.
رودها که به دریا ریزند، نام ها و شکلهای خود از دست می دهند، و دریا است که میماند؛ پس آن شانزده برهه که با آفریدگار آمیزند نام و شکل خود از دست داده، آفریدگار خواهد ماند؛ انسان بیبرهه و بیزمان خواهد شد.
پروردگار هستهی گردونه است و آن شانزده برهه پرههای گردونه؛ او را بیاب و دیگر نمیر.
حکیم گفت: آنچه گفتم درّ دانش بود، آنچه از جان یافتنی است،
شاگردان حکیم را کرنش کردند و همه سر فرود آوردند.
بر استادان عالی جاه سر فرود آرید.
-------------------------------------------------
پانویس: گام آهو
(1)- فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ آیه 72 سوره ص
(2)- فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ آیه 30 سوره روم
(3)- وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ 24 سوره انفال
******************************************************
گزیده کا تھا اوپانیشاد - حکمت های مرگ(1)
نانچیکتاس اندیشید میخواهم بدانم: اکنون اگر که مرگ آید، چه خواهد شد؟
ناچیکتاس به جنگل رفت و در منزل مرگ به مراقبه نشست.
پس، یاما، مرگ، به ناچیکتاس گفت: مهمان را احترام باید گذاشت. از من سه چیز درخواست کن تا برآورده سازم.
ناچیکتاس گفت: اولین خواسته ام این که، پدر با من در آشتی شود، شاد و شادمان باشد، و از من اندوهی در دل نگیرد.
مرگ گفت: چنین خواهم کرد.
ناچیکتاس گفت: در ملکوت هیچ هراسی نیست؛ که تو آنجا نیستی، و آنجا هیچ کس از پیری نهراسد، و آدمی همیشه از گشنگی و تشنگی و اندوه دور می ماند.
ای مرگ، تو میدانی که چهگونه آتش به مینو راه می یابد. نشان اش ده، من آکنده از ایمان ام، آتش را برای دومین درخواست ام خواستم.
مرگ گفت: شرح میدهم، گوش کن. از آتش الهام گیر، برخیز و جهان های بی حد و حساب را تسخیر کن. گوش دار، آتش را در غار قلب خود خواهی یافت.
مرگ گفت: گیتی از آتش پدید آمده: از این بهتر چه گونه می شد پدید آید.
بدان که هر چیزی از روح می آید، که روح هم جستن است و هم یافتن، آسایش ابدی، صلح سرمدی، را دریاب، از مرگ و زندگی آسوده باش.
آن که جان خود را یابد، جان جهان را یافته است، یگانگی در هر دوگانه را. گرچه پابند زمین، زنجیرهای مرگ بگسلد، ورای هر اندوه به آسمان صعود کند، به مینو پا بگذارد.
ناچیکتاس گفت: گروهی گویند آدمی که مرد، به زندگی ادامه خواهد داد، و گروه دیگر خلاف این را گویند. حقیقت را تو باز گو، این سومین خواست من است.
مرگ گفت: خیر یک چیز است، خوشی چیز دیگر؛ و جان انسان از هر دو فرمانبر. آن که خیر را برگیرد، به قداست میرسد؛ آن که خوشی پیشه کند، به فلاکت فرو میافتد. آدمی با هر دو رو در رو میشود. ذهن حکیم او را به خیر میکشاند، جسم غافل او را به خوشی.
دانا که مدام در حال مراقبه، در کار تمرکز باشد، بر آستان غار قلب اش یا در عمق اندرون آن، به حکمت خواهد رسید، به جان، همان جان دیرین، که پنداشتن اش دشوار و شناختن اش دشوارتر: جان جهان که ورای شادی و اندوه است.
ناچیکتاس پرسید: چیست آن سوی صحت و سقم، آن سوی علت و معلول، آن سوی گذشته و آینده؟
مرگ گفت: همان کلمه است.
آن کلمه همان روح سرمدی است، دوردست بیکران. آن که این را داند، به هر خواسته خواهد رسید.(1)
جان آگاه بر همه چیز، نه زاده شده است و نه خواهد مرد، معلول علتی نیست، ابدی است، قائم به ذات خویش، زوال ناپذیر، و قدیم. آن چه تن را فنا میکند، چهگونه او را فنا تواند ساخت.؟
جان نه فنا می شود، نه فنا میکند. جان از کمترین کمتر است، و از بیش ترین بیش تر. در تمام دل ها است. آن گاه که حواس، آسوده از خواهش، آرام یافته، آدمی او را می یابد و آن سوی اندوه می رسد.
جان بر ارابهی جسم میراند، خرد ارابه کش سخت پا است و ذهن زمام ارابه. حواس اسبان اند و آرزوها جاده ها. جان که با جسم آمیزد، نه ذهن و حواس، که تنها او است که مسرور می شود.
آن که خرد را فرا می خواند تا زمام ذهن را به دست آرد، سفر را به پایان خواهد برد و، جاری به هرکجا، جان را خواهد یافت.
آن سوی حسها هوس ها است، آن سوی هوسها ذهن، و آن سوی ذهن خرد است، و آن سوی خرد طبیعت آشکار. آن سوی طبیعت آشکار، طبیعت پنهان؛ و آن سوی طبیعت پنهان، پروردگار. پروردگار پایان کار است، و آن سوی او هیچ.
پروردگار افشاگر خود نیست. او راز آدمی است، و فهم فرزانه است که او را می یابد.
آفریدگار او است که بی صدا را داند، بیبو، بی مزه، بی شکل، بی مرگ، ورای طبیعت، بی زوال، بی آغاز، بی انجام آن که این حقیقت جاودان شناسد، از کام مرگ خواهد رست.
------------------------------------------------------
پانویس: گام آهو
(1)- فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ. آیه 40 - سوره توبه
*************************************************
گزیده کا تھا اوپانیشاد - حکمت های مرگ(2)
آری، از او است که می بینی، میچشی، می بویی، حس میکنی، می شنوی، و سرشار می شوی، از او است که هر چیز میدانی. جان همان است.
حکیم آن جان را شناخته، خواب و بیداری از هم باز شناسد، آن سوی اندوه می رسد. و از چه دیگر باک. (1)
آن قدرت بی کران، سرچشمه ی هر قدرت، که چون زندگی سر زده، به درون هر دلی ریخته، در عناصر می زید، جان همان است.
آن آتش پنهان در چوب، چون کودکی به زهدان، جان همان است.
آن که فراز و فرود آفتاب از او است، آن که هر توان به تکریم اش آید، آن برتر از همگان، جان همان است.
آن که بر خرد ناب خود تأمل کند، بر فرمانروای تن، دیگر اندوهی ندارد، آزاد و رها است، تا همیشه او آفتاب است در آسمان، جان قدرت است و حقیقت.
او، بی تن، تن را که ترک کند، تن را تهی کند، دیگر چه می ماند؟ جان همان است.
آدمی از نفس کشیدن زنده نیست؛ زنده از او است که دم می گیرد و بازدم می برد.
جان یکتا است و اشکال گونه گون می گیرد، شکل هرچه را که جان می دهد؛ با این همه، بی شکل می ماند. (2)
او یکتا است، فرمان روا، جان جانان، آفریدگار هزارگان از یگان.
آن که برخیزد و او را به خویشتن یابد، آری، شادمانی خواهد یافت؛ و مگر شادمانی دیگر چیست؟ (3)
پرسید: سرخوشی را کجا یابم، ورای کلام؟ روشنای او را در پرتوی دیگری باید دید، یا که روشنایی از خود او است؟
گفت: نه خورشید، نه ماه، نه ستارگان، نه آتش، نه آذرخش، هیچ یک او را روشنی نبخشد. او می درخشد و هر چیز به رخشش می آید. هرچه در جهان هست، آری، پرتویی از روشنای او است.ا(4)
آفرینش جاودانه درختی است، با ریشه هایی در بالا، و شاخه هایی در زیر؛ همان جان پاک جاویدان، زنده در هر چیز، و هیچ چیز از او فراتر نیست؛ جان همان است.
هستی و مستي هرچیز از او، جان هراس انگیزد و چون صاعقه بر سر زند؛ دریاب آری، ابدیت را دریاب. (5)
آدمی اگر پیش از تباهی تن، جان را نیابد، باید به تنی دیگر در آید. باید در آینه های درون بنگرد تا جان را، چون نور از سایه، باز شناسد؛ که در سرای مردگان جان به راستی پیدا نیست. (6)
چشمی او را نبیند، او را چهره نیست تا دیده شود. تنها با مراقبه، با مرارت، به دلها یافتنی است. آن که او را یابد، آب حیات خواهد یافت. (7)
حس و ذهن که از کار افتاد، آری، خرد که خاموش شد، آدمی به اوج هستی خواهد رسید.
دل خواسته ها که پایان گیرد، آدمی، در بند جسم اش، با جان یگانه خواهد شد: فانی باقی، و میران جاویدان. (8)
جهان آفرین، جان جانان، نه بزرگ تر از بند انگشتان، در دل ها است. جان را از آن جسمها جدا کن، آن سان که نی نوازان نوا را از نی؛ ناب و نامیرای اش شمار؛ که جز او ناب و نامیرا چیست؟ (9)
----------------------------------------------------------
پانویس: از گام آهو
(1)- أُولَٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ ۖ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ۚ أُولَٰئِكَ حِزْبُ اللَّهِ ۚ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. آیه 28 سوره مجادله
(2)- لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ. آیه 11 سوره شوری
(3)- الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ. آیه 28 سوره رعد
(4)- للَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ…نُورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ.آیه 35 سوره نور
(5)- وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ. آیه 13 سوره رعد
(6)-وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ. آیه 217 سوره بقره
(7)- لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ. آیه 103 سوره انعام
(8)- الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّى - إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى - وَلَسَوْفَ يَرْضَى آیات 18 تا 20 سوره لیل
(9)- وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ. آیه 24 سوره انفال
*******************************************************
گزیده مونداکا اوپانیشاد - جان و جهان(1)
خدایان خواهان پیش کشان
باشد که گوش هامان نیکی را بشنود.
باشد که چشم هامان نیکی را بنگرد.
باشد که با تمام توان پذیرای اش باشیم.
باشد که اراده اش را سراسر اطاعت کنیم.
باشد که صلح و سازش و آسایش در هر کجا جاری.
در آغاز، آفریدگار بود، تنها، که خود را آفریدگار آفرید؛ و آنگاه خود را نگاهبان جهان نامید. و راه شناخت جان و در هر دانش را به فرزند ارشد خویش، آموخت.
روزی بزرگ خاندانی نامور پرسید: چیست آن که تا دانسته شد، همه چیز جهان دانسته خواهد شد؟
پاسخ شنید: جان شناسان گویند که دانش بر دو گونه است، یکی فرودین و دیگر فرازین. دانش فرودین دانستن دانش هایی چون علم آوا، آئین های قانون زبان، بن شناسی واژگان، شعرشناسی، و اخترشناسی؛ و دانش فرازین ابدیت را شناختن است.
این است ابدیت: نه دست آمدنی است، نه پیشینه دار، بی رنگ است، بی چشم، بی گوش، بی دست، و بی پا؛ همان به هرکجا حاضر، لحظه ای بی پایان، خود پیدا و خلل ناپذیر، و همیشه پابرجا؛ همان چه حکیمان چشمه میخوانند.
تار از عنکبوت می آید، گیاه از خاک می روید، مو از بدن سر می زند، جهان از جاودانگی.
روح اندیشناک خوراک آفریند، خوراک زندگی را، زندگی ذهن را، ذهن عناصر را، عناصر جهان را، جهان کردار را، و کردار ابدیت را.
روح بر همه چیز می نگرد؛ همه چیز می داند؛ خوراک ها و نام ها و شکل ها همه از اراده ی او است؛ و هرچه اراده کرده راستی است.
اگر پیش کش به گاه خود به جا آورده شود، آن زبان ها که انوار آفتاب اند، آن سرسپرده را به مینو خواهند برد.
کردار نیک اش سرخوشانه خوش آمد گویند و زبان ها، انوار آفتاب، اش به دوش برند: بنگر که برای ات چه ها ساخته ایم، نگاه کن چه مینوی باشکوهی است؟ آن پیش کش که با فرومایگی به جا آورده شود، کشتی شکسته ای را ماند با هژده پایور و پاروزن، ابلهان بدان امید بسته اند و غرق خواهند شد.
ابلهان، بالیده بر دانش خویش، مغرور، غافل، زایل، سرگردان در پس و پیش، چون کوری عصاکش کور، ابله خودستا پاسخ هر پرسش را نزد خود انگارد؛ خودستا هرگز نیاموزد، پیش کشاش تباه گردد، و از فراز به فلاکت فرو افتد.
ابله انگارد که نذر و نیایش بس باشد، از نیکی نمی داند؛ نذر و نیایش به جا می آرد، اما دوباره و هر بار به زندگی بر می گردد، بسا که هر بار پست تر.
حکیم و مرتاض، دل خوش به هر چه دارد، به تنهایی مرارت می کشد، از دروازه های خورشید به بی مرگی می رسد. به آخر کار آگاه است، به بی کرداری خواهد رسید.
کنش به آن بیکنش نرسد؛ بگذار که نوآموز، با تهیت و تسلیم، نزد استادی رود که نزد جان میزید، استادی که مکاشفه در او است.
استاد آن چه داند، هر آن چه داند، به شاگرد پارسا خواهد آموخت؛ او را به بی مرگی خواهد رساند.
***********************************************
گزیده مونداکا اوپانیشاد - جان و جهان(2)
حقیقت؛ همچون شراره ایست که از بطن آتش بیرون جهد. هستی های بیشمار از جاودانگی بیرون میجهد و دوباره به آن باز میگردد.
آفریدگار بیشکل است، بیزاد، بیدم، بیذهن، فراتر از هرچیز، بیرون از هرچیز، و درون هرچیز. از او است که زندگی زاده میشود، ذهن، حس، هوا، باد، آب، و زمین، او نگاهبان هرچیز است.
او جانانه ترین جان است و همه چیز از پروردگار است.
زمان، کردار، وهرچه زیر آفتاب و مهتاب، فرشتگان، آدمیان، دام و طیور، آتشهای سوزان، برنج، جو، زهد، ایمان، حقیقت، پارسایی، و سرشت طبیعت همه از او است.
هرچیز این جهان خود خدا است. آلودگی و پالودگی؛ جان جاویدان. او را باید در قلبها یافت.
جان میدرخشد، و باز پنهان است، جان در غارها میزید. هر آن چه میجنبد، دم میزند، باز میشود، بسته میشود، همه در جان میزید؛ که ورای دانستن است، و ورای هرچیز، نیکوتر از هرچیز، میرا و نامیرا.
کمان اخلاص را به سوی اش گیر، زه اندیشه را بکش، به هدف زن، جان انسان کماناش، جان جهان هدف اش. هدف گیری شود، به هدف خواهد خورد.
جان آشکال گونه گون میگیرد، در دل میزید، باشد که با مهرش از ظلمت برون آیی.
نه خورشید و ماه و ستارگان، نه آتش و نور، هیچیک او را روشنایی نبخشد. هر روشنی از روشنای او، هر تابناکی از تابش او است.
جان همه جا است، چپ و راست، بالا و پایین، پس و پیش. جز جان، جهان چیست؟
**************************************************
گزیده مونداکا اوپانیشاد - جان و جهان(3)
جان انسان اگر از راه تأمل در آید، دریابد که جانِ جهان همان جانانه است، و اندوه اش ناپدید شود.
دانا که جان را یابد، هر نر و ماده، هر خیر و شر، نزدش ناپدید شود، که این همه تنها یکی است.
دانا که جان را هستی انگارد و هستیبخش، از خود خودی نشان نخواهد داد؛ که دیگر در کار جان، سرخوش از جان، سر به کار جان خواهد داشت.
جان راستی، آگاهی و خویشتن داری است. انسان منزه و پاک، روشنایِ فروزان او را به قلب خود خواهد یافت.
حقیقت، راستی، ورای خیال است، شگرفتر از مینو؛ بزرگ، اما کوچکتر از کوچکترین ها؛ نزدیک، اما دورتر از دورترینها، پنهان از مسافر، در قعر غار.
نه با ریاضتها تواناش یافت و نه در نیایشها پیدا است؛ نه چشمی او را بیند، نه زبانی او را گوید؛ در اندیشهداری است که ذهن آرام و رام میشود، تا به حقیقتِ بیشکل راه یابد.
جان از قلبِ پاک بیرون میتراود. انسانِ پاک هرچه خواهد، خواهد یافت. آن که جان را شناسد، هرچه خواهد، خواهد یافت.
آن که پیاپی هوس به دل دارد، و با هوش همبسته ماند، دوباره و هربار در این جهان زاده شود تا هوسها را برآورد، اما پارسا که تنها هوس او را دارد، هوسهایش برآورده خواهد بود.
ابلهان، نیرنگ بازان، بی ارادگان نتوانند که جان را یابند. جان را آن که پاک و بیباک و آگاه بوده خواهد یافت.
پارسا که بر کار و افکار چیره گردد، جسمِ خود از یاد خواهد برد، و در یادِ جان، جاودان خواهد شد.
آن که جان را یابد، جان خواهد شد؛ بندهای قلباش، همه از هم باز و به سرشتِ طبیعت سر سپارد.
**************************************************
گزیدهی ماندوکیا اوپانیشاد - خواب و بیداری
خدایان خواهان پیش کشان.(1)
باشد که گوش هامان نیکی را بشنود.
باشد که چشمهامان نیکی را بنگرد.
باشد که با تمام توان پذیرایاش باشیم.
باشد که ارادهاش را سراسر اطاعت کنیم.
باشد که صلح و سازش و آسایش در هر کجا جاری.
جانِ جهان همان زوال ناپذیر است؛ و همه چیز تجلي او. گذشته، حال، آینده. جانِ جهان است هرچه هست. و هرچه از زمان بیرون بوده، باز جانِ جهان است.
در جهان نیست آنچه جان نباشد. جانِ انسان همان جانِ جهان است، و آن را چهار حالت است:
نخست، حالت جسمی که ادراک آنجا برون گرا است و جان که آنجا به لذتهای پست مشغول میشود. این را حالت بیداری دانند.
دوم، حالت ذهنی که ادراک آن جا درون گرا است و جان که آنجا به لذتهای والا مشغول میشود. این را حالت خواب دانند.
در خواب سنگین، آدمی خواهشی ندارد، رؤیایی نبیند. خواب بیرؤیا حالت سوم است، حالت آگاهی. آدمی آنجا با جان یکی شده، دانشی بیگسست از او دارد، از سرخوشی سرشار است، و سرخوشی را به روشنی بیند؛ که ذهناش فروزان شده است.
جان سرور همگان است؛ مقیم تمام قلب ها؛ پدید آرنده و نابودگر هستیها. هستی به هستی نیست که جان از آن بیخبر باشد.
ادراک آدمی به آن نرسد، چه از درون و چه از بیرون، چه آن هردو با هم؛ جان نه آن است که شناخته شود، نه آن که شناخته نیست، و نه حاصل هر شناخت.
نه دیده شود، نه به چنگ آید، نه میتوان وصفاش گفت. نه میتوان شرحاش داد، و نه اندیشیداش، نه ترسیماش کرد.
گواه جان در یگانگی است، یکتایی. جهان در جان ناپدید میگردد. او آسایش است، نیکی؛ یکی است بی دو؛ این چهارمین حالتِ جان است و از همه ارزنده تر.
جان، گرچه ورای کلام، همان أوم، همان کلمهی اعلا است؛ بخش ناپذیر است، اما به سه حرف بخش میشود، که همان سه حالت جان است: ا، ؤ، م.(2)
حالت بیداری، حالت جسمی، همان ا، حرف اول است، که الفبا از آن آغاز گشته، به هر حرفی جاری است.
آن که این را داند، هر چه خواهد، خواهد یافت؛ و پیشوای آدمیان خواهد شد.
حالت خواب، حالت ذهنی، همان ؤ، حرف دوم است، برافرازنده، میان خواب و بیداری است.
آن که این را داند، اگر که دانش دیرین به دست آرد، و هرچه را که بوده با چشمان برابر بين بنگرد، باشد که غافل از جان، به دودمان او در نیاید.(3)
خواب بی رؤیا، حالت آگاهی، همان م، حرف سوم است، همه چیز را به سنجش میکشد، همه را یکی میسازد. آن که این را داند، جهان را به سنجش خواهد کشید؛ پساش خواهد زد؛ و خود را با پشتبانِ جهان یگانه خواهد ساخت.
حالت چارم أوم است در تمامیت خویش، کلمه ای بخش ناپذیر. به بیان در نیاید. جهان در او ناپدید گشته، خودِ نیکی است: یکی بی دو.(4)
أوم جان است و جان جز أوم نیست. آن که این را داند، با جاناش با جانِ جهان یکی خواهد شد؛ آن که این را داند، جانِ جهان خواهد شد.(5)
----------------------------------------------
پانویس: از گام آهو
(1)- خدایان، شاید معادلی برای فرشتگان باشد.
(2)- یادآور الف، لام، میم در قرآن است. قرآن - آیه 1 سورهی بقره.
(3)- وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ. - أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. قرآن - آیات 4 و 5 سورهی بقره.
(4)- الم، ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ. واژهی متقین در برداشتِ مفهومی قرآن نیکوکاران برداشت گردیده است. قرآن - آیه 2 سورهی بقره
(5)- واژهی اوم یا جانِ جهان شباهت بسیاری با تعریفِ واژهی الله در قرآن دارد.
************************************************
نظرات کاربران