گزیده‌هایی از تورات

تورات - کتاب پیدایش

و مار از ھمه حیوانات صحرا كه خداوند خدا ساخته بود، ھشیارتر بود و به زن گفت :آیا خدا حقیقتًا گفته است كه از ھمه درختان باغ نخورید؟زن به مار گفت :از میوه درختان باغ می خوریم، لكن از میوه درختی كه در وسط باغ است، خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس مكنید ، مبادا بمیرید.
مار به زن گفت :ھر آینه نخواھید مرد، بلكه خدا می داند در روزی كه از آن بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیك و بد خواھید بود.
و چون زن دید كه آن درخت برای خوراك نیكوست و بنظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانش افزا، پس از میوه اش گرفته، بخورد و به شوھر خود نیزداد و او خورد.
آنگاه چشمان ھردو ایشان باز شد و فھمیدند كه عریانند .پس برگھای انجیر به ھم دوخته، سترھا برای خویشتن ساختند.

کتاب زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
**********************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن 
تورات - پیدایش:

تجاوز به دختر یعقوب: 
پس دينه، دختر ليه، كه او را براي يعقوب زاييده بود، براي ديدن دختران آن ملك بيرون رفت.
چون شكيم بن حمور حوي كه رئيس آن زمين بود، او را بديد، او را بگرفت و با او هم‌خواب شده، وي را بي‌عصمت ساخت.
چون پسران يعقوب اين را شنيدند، از صحرا آمدند و غضبناك شده، خشم ايشان به‌شدت افروخته شد، زيرا كه با دختر يعقوب هم‌خواب شده،قباحتي در اسرائيل نموده بود
و اين عمل ناكردني بود.
پس حمور ايشان را خطاب كرده، گفت: دل پسرم شكيم شيفته دخترشماست؛ او را به‌وي به‌زني بدهيد.
و شكيم به پدر و برادران آن دختر گفت: در نظر خود مرا منظور بداريد و آنچه به‌من بگوييد، خواهم داد.
مِهر و پيشكش هر قدر زياده از من بخواهيد، آنچه بگوييد، خواهم داد فقط دختر را به زني به من بسپاريد.
اما پسران يعقوب در جواب شكيم و پدرش حمور به مكر سخن گفتند زيرا خواهر ايشان، دينه را بي عصمت كرده بود.
پس بديشان گفتند، اين كار را نمي‌توانيم كرد كه خواهر خود را به شخصي نامختون بدهيم، چونكه اين براي ما ننگ است.
لكن بدين شرط با شما همداستان مي‌شويم اگر چون ما بشويد، كه هر ذكوري از شما مختون گردد.
و سخنان ايشان بنظر حمور و بنظر شكيم بن حمور پسند افتاد.
پس همه كساني كه به دروازه شهر او در آمدند، به سخن حمور و پسرش شكيم رضا دادند، و هر ذكوري از آناني كه به دروازه شهر او درآمدند، مختون شدند.
و در روز سوم چون دردمند بودند، دو پسر يعقوب، شمعون و لاوي، برادران دينه، هر يكي شمشير خود را گرفته، دليرانه بر شهر آمدند و همه مردان را کشتند.
و حمور و پسرش شكيم را به دم شمشير كشتند، و دينه را از خانه شكيم برداشته، بيرون آمدند.
و تمامي اموال ايشان و همه اطفال و زنان ايشان را به اسيري بردند و آنچه در خانه ها بود تاراج كردند.
گفتند: آيا او با خواهر ما مثل فاحشه عمل كند؟

**********************************************************************

زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات:

و خداوند بنيامين را به حضور اسرائيل مغلوب ساخت و بني اسرائيل در آن روز بيست و پنج هزار و يكصد نفر را از بنيامين هلاك ساختند كه جميع ايشان شمشير زن بودند.
یعنی تمام اهل شهر و بهايم و هرچه را كه يافتند؛ و همچنين همه شهرهايي را كه به آنها رسيدند، به آتش سوزاندند.
و مردان اسرائيل درمصْفَه قسم خورده، گفتند كه احدي از ما دختر خود را به بنيامينيان به زني ندهند.
و قوم به بيت ئيل آمده، در آنجا به حضور خدا تا شام نشستند و آواز خود را بلند كرده، زار زار بگریستند.
و گفتند: اي يهوه، خداي اسرائيل، اين چرا در اسرائيل واقع شده است كه امروز يك سبط از اسرائيل كم شود؟
براي بقيه ايشان درباره زنان چه كنيم؟ زيرا كه ما به خداوند قسم خورده ايم كه از دختران خود به ايشان به زني ندهيم.
و گفتند: كدام يك از اسباط اسرائيل است كه به حضور خداوند به مصفه نيامده است؟ و اينك از يابيش جِلْعاد كسي به اردو و جماعت نيامده بود.
پس جماعت دوازده هزار نفر از شجاع ترين قوم را به آنجا فرستاده، و ايشان را امرگفتند: برويد و ساكنان يابيش جِلْعاد را با زنان و اطفال به دم شمشير بكشيد.
و آنچه بايد بكنيد اين است كه هر مردي را و هر زني را كه با مرد خوابيده باشد، هلاك كنيد.
و در ميان ساكنان يابيش جِلْعاد چهارصد دختر باكره كه با ذكوري نخوابيده و مردي را نشناخته بودند يافتند، و ايشان را به اردو در شيلوه كه درزمين كنعان است،آوردند.
و در آن وقت بنيامينيان برگشتند و دختراني را كه از زنان يابيش جِلْعاد زنده نگاه داشته بودند به ايشان دادند، و باز ايشان را كفايت نكرد.
و در آن ايام در اسرائيل پادشاهي نبود و هركس آنچه درنظرش پسند مي آمد، مي كرد.
************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات-پیدایش

و نخست زاده يهودا، عير، درنظر خداوند شرير بود، و خداوند او را بميراند.
و به تامار(همسر عیر) خبر داده، گفتند: اينك پدر شوهرت براي چيدن پشم گله خويش، به تمنه مي آيد.
پس رخت بيوگي را از خويشتن بيرون كرده، برقعي به رو كشيده، خود را در چادري پوشيده، و در راه بنشست.
چون يهودا او را بديد، وي را فاحشه پنداشت، زيرا كه روي خود را پوشيده بود.
پس از راه به سوي او ميل كرده، گفت: بيا تا به تو درآيم. زيرا ندانست كه عروس اوست.
 گفت: مرا چه مي دهي تا به من درآيي.
گفت: بزغاله اي از گله مي فرستم.
گفت: آيا گرو مي دهي تا بفرستي؟
گفت: مُهر و زّنار خود را و عصايي كه در دست داري. پس به وي داد، و بدو درآمد، و او از وي آبستن شد.
يهودا را گفتند: عروس تو زنا كرده و از زنا آبستن شده.
 گفت: او را بیرون آرید تا سوخته شود.
چون او را بيرون مي آوردند نزد پدرشوهر خود فرستاده، گفت:
 از مالك اين چيزها آبستن شده ام، و گفت:
 تشخيص كن كه اين مهر و زّنار و عصا از آن كيست؟
و يهودا آنها را شناخت، و گفت: او از من بي گناه تر است.
************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات-پیدایش

و قحطي در آن زمين شد، و ابرام(ابراهیم) به مصر فرود آمد تا در آنجا بسر برد، زيرا كه قحط در زمين شدت مي كرد.
و واقع شد كه چون نزديك به ورود مصر شد، به زن خود ساراي گفت:
 اينك مي دانم كه تو زن نيكو منظر هستي.
همانا چون اهل مصر تو را بينند، گويند: اين زوجه اوست. پس مرا بكشند و تو را زنده نگاه دارند.
ابراهیم به ساره گفت: پس بگو كه تو خواهر من هستي تا به خاطر تو براي من خيريت شود و جانم به سبب تو زنده ماند.
و به مجرد ورود ابرام به مصر، اهل مصر آن زن را ديدند كه بسيار خوش منظراست.
و امراي فرعون او را ديدند، و او را در حضور فرعون ستودند. پس وي را به خانه فرعون در آورند.
و بخاطر وي با ابرام احسان نمود، و او صاحب ميشها و گاوان و حماران و غلامان و كنيزان و ماده الاغان و شتران شد.
و خداوند فرعون و اهل خانه او را بسبب ساراي، زوجه ابرام به بلاياي سخت مبتلا ساخت.
و فرعون ابرام را خوانده، گفت: اين چيست كه به من كردي؟ چرا مرا خبر ندادي كه او زوجه توست؟
فرعون به ابراهیم گفت: چرا گفتي او خواهر من است، كه او را به زني گرفتم؟ وآلان، اينك زوجة تو. او را برداشته، روانه شو!
و ابرام با زن خود، و تمام اموال خويش، و لوط، از مصر به جنوب آمدند.
***************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب تثنیه

چون به شهري نزديك آيي تا به آن جنگ نمايي، آن را براي صلح ندا بكن.
و اگر با تو صلح نكرده، با توجنگ نمايند، پس آن را محاصره كن.
و چون يهوه، خدايت، آن را به دست تو بسپارد، جميع ذكورانش را به دم شمشير بكش.
ليكن زنان و اطفال و بهايم و آنچه در شهر باشد، يعني تمامي غنيمتش را براي خود به تاراج ببر، و غنايم دشمنان خود را كه يهوه خدايت به تو دهد، بخور.
اما از شهرهاي اين امت هايي كه يهوه، خدايت، تو را به ملكيت مي دهد، هيچ ذينفس را زنده مگذار.
********************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب امثال سلیمان نبی

زن نيكو سيرت عزت را نگاه مي دارد، چنانكه زورآوران دولت را محافظت مي نمايند.
زن جميله بي عقل حلقه زرين است در بيني گراز.
زن صالحه تاج شوهر خود مي باشد، اما زني كه خجل سازد مثل پوسیدگی در استخوان هايش مي باشد.
هر زن حكيم خانه خود را بنا مي كند، اما زن جاهل آن را با دست خود خراب مي نمايد.
خداوند خانه متكبران را منهدم مي سازد، اما حدود بيوه زن را استوار مي نمايد.
پسر جاهل باعث الم پدرش است، و نزاع هاي زن مثل آبي است كه دائم در چكيدن باشد.
خانه و دولت ارث اجدادي است، اما زوجه عاقله از جانب خداوند است.
در زاويه پشت بام ساكن شدن بهتر است، از ساكن بودن با زن ستيزه گر در خانه مشترك.
در زمين باير ساكن بودن بهتر است از بودن با زن ستيزه گر و جنگجوي.
دهان زنان بيگانه چاه عميق است، و هركه مغضوب خداوند باشد، در آن خواهد افتاد.
زن زانيه حفره اي عميق است، و زن بيگانه چاه تنگ.
چكيدن دائمي آب در روز باران، و زن ستيزه جو مشابه اند.
هر كه او را باز دارد مثل كسي است كه باد را نگاه دارد، يا روغن را كه در دست راست خود گرفته باشد.
**************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - تثنیه

 اگر كسي را پسري سركش و فتنه انگيز باشد، كه سخن پدر و سخن مادر خود را گوش ندهد، و هرچند او را تأديب نمايند ايشان را نشنود،
پدر و مادرش او را گرفته، نزد مشایخ شهرش به دروازه محله اش بیاورند.
 و به مشايخ شهرش گويند: اين پسر ما سركش و فتنه انگيز است، سخن ما را نمي شنود و مسرف وميگسار است.
پس جميع اهل شهرش او را به سنگ سنگسار كنند تا بميرد، پس بدي را از ميان خود دور كرده اي و تمامي اسرائيل چون بشنوند، خواهند ترسيد.
******************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب خروج

خداي اسرائيل، چنين مي گويد:همگی شمشیر برداشته: برادر، دوست و همسايه خود را بکشید.
و واقع شد كه چون نزديك به اردو رسد، و گوساله و رقص كنندگان را ديد، خشم موسي مشتعل شد، و لوح ها را از دست خود افکنده، آنها را زير كوه شكست.
و گوساله اي را كه ساخته بودند گرفته، به آتش سوزانيد، و آن را خرد كرده، نرم ساخت، و بر روي آب پاشيده، بني اسرائيل را نوشانید.
آنگاه موسي به دروازه اردو ايستاده، گفت: هر كه به طرف خداوند باشد، نزد من آيد. پس جميع بني لاوي نزد وي جمع شدند.
او بدیشان گفت: يهوه، خداي اسرائيل، چنين مي گويد: هركس شمشير خود را بر ران خويش بگذارد، و از دروازه تا دروازه اردو آمد و رفت كند، وهركس برادر خود و
دوست خويش و همسايه خود را بكشد.
و بني لاوي موافق سخن موسي كردند. و در آن روز قريب سه هزار نفر از قوم افتادند.
******************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب اعداد

و با مديان به طوري كه خداوند موسي را امر فرموده بود، جنگ كرده، همه ذكوران را کشتند.
و بني اسرائيل زنان مديان و اطفال ايشان را به اسيري بردند، و جميع بهايم و جميع مواشي ايشان و همه املاك ايشان را غارت كردند.
و تمامي شهرها و مساكن و قلعه هاي ايشان را به آتش سوزاندند.
و موسي به ايشان گفت: آيا همه زنان را زنده نگاه داشتيد؟
پس الان هر ذكوري از اطفال را بكشيد، و هر زني را كه مرد شناخته، با او همبستر شده باشد، بكشيد.
و از زنان هر دختري را كه مرد را نشناخته، و با او همبستر نشده براي خود زنده نگاه داريد.
و غنيمت سواي آن غنيمتي كه مردان جنگي گرفته بودند؛
 از گوسفند ششصد و هفتاد و پنج هزار رأس بود.
و از گاو هفتاد و دو هزار رأس.
و از الاغ شصت و يك هزار رأس.
و از انسان از زناني كه مرد را نشناخته بودند، سي و دو هزار نفر بودند.
*************************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
اوستا - یسنه(یسنا)
نیایش و ستایش

اهوره مزدا را مي ستاييم که در اشوني برترين و سرآمد است.
اي مزدا اهوره! اي در ميان باشندگان، خوب کنش ترين! بشود که از شهرياري نيک تو هماره بهره ور شويم!
بشود که هر دو جهان، شهريارِ نيکي بر ما مردان و زنان فرمانروايي کند!
اينك زمين را مي ستاييم؛ زميني که ما را در بر گرفته است.
اينک روان هاي اَشَون مردان و اَشَون زنان را - در هرجا که زاده شده باشند - مي ستاييم.
فروشي هاي همه ي اشون مردان را مي ستاييم.
زناني را که از آن تو به شمار آيند و از بهترين اَشَه برخوردارند، مي ستاييم.
*****************************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب ایوب

- خداوند به شیطان گفت: آيا در بنده من ايوب تفكّر كردي كه مثل او در زمين نيست؟ مرد كامل و راست و خداترس كه از گناه اجتناب مي كند!
- شيطان در جواب خداوند گفت: آيا ايوب مجانًا از خدا مي ترسد؟
- خداوند به شیطان گفت: اينك همه اموالش در دست تو است؛ ليكن دستت را بر خود او دراز مكن. 
- پس شيطان از حضور خداوند بيرون رفت.
- آنگاه ايوب برخاسته، جامه خود را دريد و سر خود را تراشيد و به زمين افتاده، سجده كرد. و گفت: برهنه از رحم مادر خود بيرون آمدم و برهنه به آنجا خواهم برگشت! خداوند داد و خداوند گرفت! و نام خداوند متبارك باد! در اين همه، ايوب گناه نكرد و به خدا جهالت نسبت نداد.
- خداوند به شیطان گفت: آيا در بنده من ايوب تفكّر نمودي كه مثل او در زمين نيست؟ مرد كامل و راست و خدا ترس كه از بدي اجتناب مي نمايد و تا الآن كامّليت خود را قايم نگاه مي دارد، هرچند مرا بر آن واداشتي كه او را بي سبب اذيت رسانم.
- شيطان در جواب خداوند گفت: پوست به عوض پوست، و هر چه انسان دارد براي جان خود خواهد داد. ليكن الآن دست خود را دراز كرده، استخوان و گوشت او را لمس نما و تو را پيش روي تو ترك خواهد نمود.
- خداوند به شیطان گفت: اينك او در دست تو است، ليكن جان او را حفظ كن. 
- پس شيطان از حضور خداوند بيرون رفته، ايوب را از كف پا تا كلّه اش به دُملهاي سخت مبتلا ساخت.
- و او سفالي گرفت تا خود را با آن بخراشد و در ميان خاكستر نشسته بود.
- و زنش او را گفت: آيا تابحال كامّليت خود را نگاه مي داري؟ خدا را ترك كن بمير!
- او وي را گفت: مثل يكي از زنان ابله سخن مي گويي! آيا نيكويي را از خدا بياييم و بدي را نيابيم؟ در اين همه، ايوب به لب هاي خود گناه نكرد.
*****************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب تثنیه

- و درميان اسيران زن خوب صورتي ديده، عاشق او بشوی و بخواهی او را به زني خود بگيري، پس او را به خانه خود ببر و او سر خود را بتراشد و ناخن خود را بگيرد.
- و رخت اسيري خود را بيرون كرده، در خانه تو بماند، و براي پدر و مادر خود يك ماه ماتم گيرد، و بعد از آن به او درآمده، شوهر او بشو و او زن تو خواهد شد.
- و اگر از وي راضي نباشي، او را بخواهش دلش رها كن ، ليكن او را به نقره هرگز مفروش و به او سختي مكن چونكه او را ذليل كرده اي.
***************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب اول سموئیل

- و سموئيل به شاؤل گفت: خداوند مرا فرستاد كه ترا مسح نمايم تا بر قوم او اسرائيل پادشاه شوي.
 - پس الآن آواز كلام خداوند را بشنو.
- يهوه چنين مي گويد: آنچه عماليق به اسرائيل كرد، بخاطر داشته ام….
- پس الآن برو و عماليق را شكست داده، جميع مايملك ايشان را بالكل نابود ساز، و بر ايشان شفقت مفرما بلكه مرد و زن و طفل و شير خواره و گاو و گوسفند و شتر و الاغ را بكش.
- و شاؤل به شهر عماليق آمده، در وادي كمين گذاشت.
- و شاؤل عماَلَقه را … شكست داد.
- و اما شاؤل و قوم  بهترين گوسفندان و گاوان و پرواري ها و بره ها و هر چيز خوب را دريغ نموده، نخواستند آنها را هلاك سازند. ليكن هر چيزخوار و بي قيمت را بالكل نابود ساختند.
- و كلام خداوند بر سموئيل نازل شده، گفت:
 - پشيمان شدم كه شاؤل را پادشاه ساختم زيرا از پيروي من برگشته، كلام مرا بجا نياورده است.
- و سموئيل گفت: و خداوند تو را به راهي فرستاده، گفت: اين عماَلَقه گناهكار را بالکل هلاک ساز و با ايشان جنگ كن تا نابود شوند.
- پس چرا قول خداوند را نشنيدي بلكه بر غنيمت هجوم آورده، آنچه را كه در نظر خداوند بد است عمل نمودي؟
- شاؤل به سموئيل گفت: قول خداوند را استماع نمودم و به راهي كه خداوند مرا فرستاده، رفتم و…عمالَقَه را بالکل هلاک ساختم.
- اما قوم از غنيمت، گوسفندان و گاوان، يعني بهترين آنچه حرام شده بود، گرفتند تا برای يهوه خدايت قرباني بگذارنند.
- سموئيل گفت: آيا خداوند به قرباني هاي سوختني و ذبايح خشنود است يا به اطاعت فرمان خداوند؟
- زيرا تمرد مثل گناه جادوگري است و گردن كشي مثل بت پرستي… است. چونكه كلام خداوند را ترك كردي، او نيز تو را از سلطنت رد نمود.
- و شاؤل به سموئيل گفت: گناه كردم زيرا از فرمان خداوند و سخن تو تجاوز نمودم چونكه از قوم ترسيده، قول ايشان را شنيدم.
- پس حال تمنا اينكه گناه مرا عفو نمايي و با من برگردي تا خداوند را عبادت نمايم.
- سموئيل به شاؤل گفت: با تو بر نمي گردم. چونكه كلام خداوند را ترك نموده اي. خداوند نيز تو را از پادشاه بودن بر اسرائيل رد نموده است.
 - و چون سموئيل برگشت تا روانه شود، او دامن جامه او را بگرفت كه پاره شد.
 - و سموئيل وي را گفت: امروز خداوند سلطنت اسرائيل را از تو پاره کرده، آن را به همسايه ات که از تو بهتر است، داده است.
*****************************************************************

کتاب: زن در اوستا، تورات، انجیل و قرآن
تورات - کتاب ایوب

- و ايوب باز مثل خود را آورده، گفت:
- كاش كه من مثل ماه هاي پيش مي بودم و مثل روزهايي كه خدا مرا در آنها نگاه مي داشت.
- زيرا فقيري كه استغاثه مي كرد او را مي رهانيدم، و يتيمي كه نيز معاون نداشت.
- من به جهت كوران چشم بودم و به جهت لنگان پاي.
- براي مسكينان پدر بودم، و دعوايي را كه نمي دانستم، تفحّص مي كردم.
- ایوب گفت: مرا در گِل انداخته است، كه مثل خاك و خاكستر گردیده ام.
- و أما الآن كساني كه از من خردسال ترند بر من استهزا مي كنند، كه كراهت مي داشتم از اينكه پدران ايشان را با سگان گله خود بگذارم.
- و الآن جانم بر من ريخته شده است، و روزهاي مصيبت، مرا گرفتار نموده است.
- مرا در گِل انداخته است، كه مثل خاك و خاكستر گردیده ام.
- خويشتن را متبدّل ساخته، بر من بي رحم شده اي؛ با قّوت دست خود به من جفا مي نمايي.
-  و خداوند ايوب را از ميان گردباد خطاب كرده، گفت:
- كيست كه مشورت را از سخنان بي علم تاريك مي سازد؟
- آيا مجادله كننده با قادر مطلق مخاصمه نمايد؟ كسي كه با خدا محاجّه كند آن را جواب بدهد؟
- آنگاه ايوب خداوند را جواب داده، گفت:
- اينك من حقير هستم و به تو چه جواب دهم؟ دست خود را به دهانم گذاشته ام.
***********************************************************************

تورات - کتاب پیدایش - فصل1

 در ابتدا، خدا آسمانها و زمین‌ را آفرید.
 وزمین‌ تهی‌ و بایر بود و تاریكی‌ بر روی‌ لجه‌ و روح‌ خدا سطح‌ آبها را فرو گرفت‌.
 و خدا گفت‌: «روشنایی‌ بشود.» و روشنایی‌ شد.
 و خدا گفت‌: «آبهای‌ زیر آسمان‌ در یکجا جمع‌ شود و خشكی‌ ظاهر گردد.» و چنین‌ شد.
 و خدا گفت‌: «زمین‌ نباتات‌ برویاند، علفی‌ كه‌ تخم‌ بیاورد و درخت‌ میوه‌ای‌ كه‌ موافق‌ جنس‌ خود میوه‌ آورد كه‌ تخمش‌ در آن‌ باشد، بر روی‌ زمین‌.» و چنین‌ شد.
 و خدا دو نیر بزرگ‌ ساخت‌، نیر اعظم‌ را برای‌ سلطنت‌ روز و نیر اصغر را برای‌ سلطنت‌ شب‌، و ستارگان‌ را.
 و خدا گفت‌: «آبها به‌ انبوه‌ جانوران‌ پر شود و پرندگان‌ بالای‌ زمین‌ بر روی‌ فلك‌ آسمان‌ پرواز كنند.»
 و خدا گفت: «آدم‌ را بصورت‌ ما و موافق‌ شبیه‌ ما بسازیم‌ تا بر ماهیان‌ دریا و پرندگان‌ آسمان‌ و بهایم‌ و بر تمامی‌ زمین‌ و همۀ حشراتی‌ كه‌ بر زمین‌ می‌خزند، حكومت‌ نماید. »
 پس‌ خدا آدم‌ را بصورت‌ خود آفرید. او را بصورت‌ خدا آفرید. ایشان‌ را نر و ماده‌ آفرید.
 و خدا هر چه‌ ساختـه‌ بـود، دیـد و همانا بسیار نیکو بود.
و شام‌ بـود و صبح‌ بـود، روز ششـم‌.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل های 2و3

خداوند خدا پس‌ آدم‌ را از خاك‌ زمین‌ بسرشت‌ و در بینی‌ وی‌ روح‌ حیات‌ دمید، و آدم‌ نَفْس‌ زنده‌ شد.
و خداوند خدا باغی‌ در عدن‌ بطرف‌ مشرق‌ غَرْس‌ نمود و آن‌ آدم‌ را كه‌ سرشته‌ بود، در آنجا گذاشت‌.
و خداوند خدا آدم‌ را امر فرموده‌، گفت‌: «از همۀ درختان‌ باغ‌ بی‌ممانعت‌بخور،
اما از درخت‌ معرفت‌ نیك‌ و بد زنهار نخوری‌، زیرا روزی‌ كه‌ از آن‌ خوردی‌، هرآینه‌ خواهی‌ مرد.»
پس‌ آدم‌ همۀ بهایم‌ و پرندگان‌ آسمان‌ و همۀ حیوانات‌ صحرا را نام‌ نهاد. لیكن‌ برای‌ آدم‌ معاونی‌ موافق‌ وی‌ یافت‌ نشد.
و خداوند خدا، خوابی‌ گران‌ بر آدم‌ مستولی‌ گردانید تا بخفت‌، و یكی‌ از دنده‌هایش‌ را گرفت‌ و گوشت‌ در جایش‌ پر كرد.
و خداوند خدا آن‌ دنده‌ را كه‌ از آدم‌ گرفته‌ بود، زنی‌ بنا كرد و وی‌ را به‌ نزد آدم‌ آورد.
و آدم‌ و زنش‌ هر دو برهنه‌ بودند و خجلت‌ نداشتند.
و چون‌ زن‌ دید كه‌ آن‌ درخت‌ برای‌ خوراك‌ نیكوست‌ و بنظر خوشنما و درختی‌ دلپذیر و دانش‌افزا، پس‌ از میوه‌اش‌ گرفته‌، بخورد و به‌ شوهر خود نیز داد و او خورد.
آنگاه‌ چشمان‌ هر دوِ ایشان‌ باز شد و فهمیدند كه‌ عریانند. پس‌ برگهای‌ انجیر به‌ هم‌ دوخته‌، سترها برای‌ خویشتن‌ ساختند.
و خداوند خدا آدم‌ را ندا در داد و گفت‌: «كجا هستی‌؟»
آدم‌ گفت‌: «این‌ زنی‌ كه‌ قرین‌ من‌ ساختی‌، وی‌ از میوۀ درخت‌ به‌ من‌ داد كه‌ خوردم‌.»
و خداوند به‌ زن‌ گفت‌: «اَلَم‌ و حمل‌ تو را بسیار افزون‌ گردانم‌؛ با الم‌ فرزندان‌ خواهی‌ زایید و اشتیاق‌ تو به‌ شوهرت‌ خواهـد بود و او بر تو حكمرانی‌ خواهد كرد.»
و خداوند به‌ آدم‌ گفت‌: «چونكه‌ سخن‌ زوجه‌ات‌ را شنیـدی‌ و از آن‌ درخت‌ خـوردی‌ كه‌ امـر فرمـوده‌، گفتم‌ از آن‌ نخـوری‌، پـس‌ بسبب‌ تـو زمیـن‌ ملعون‌ شـد، و تمام‌ ایام‌ عمـرت‌ از آن‌ با رنـج‌ خواهی‌ خورد.
و خداوند خدا گفت‌: «همانا انسان‌ مثل‌ یكی‌ از ما شده‌ است‌، كه‌ عارف‌ نیك‌ و بد گردیده‌. اینك‌ مبادا دست‌ خود را دراز كند و از درخت‌ حیات‌ نیز گرفته‌ بخورَد، و تا به‌ ابد زنده‌ ماند.»
پس‌ خداوند خدا، او را از باغ‌ عدن‌ بیرون‌ كرد تا كار زمینی‌ را كه‌ از آن‌ گرفته‌ شده‌ بود، بكند.

*************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 4

 وآدم‌، زن‌ خود حوا را بشناخت‌ و او حامله شده‌، قائن‌ را زایید و گفت‌: «مردی‌ از یهوه‌ حاصل‌ نمودم‌.»
 و بار دیگر برادر او هابیل‌ را زایید. و هابیل‌ گله‌بان‌ بود، و قائن‌ كاركُن‌ زمین‌ بود.
و خداوند هابیل‌ و هدیۀ او را منظور داشت‌،
 قائن‌ بر برادر خود هابیل‌ برخاسته‌، او را كشت‌.
 پس‌ خداوند به‌ قائن‌ گفت‌: خون‌ برادرت‌ از زمین‌ نزد من‌ فریاد برمی‌آورد!
 و اكنون‌ تو ملعون‌ هستی‌ 
 قائن‌ به‌ خداوند گفت‌:«عقوبتـم‌ از تحملـم‌ زیـاده‌ است‌.
خداونـد بـه‌ وی‌ گفت‌: «پس‌ هـر كه‌ قائـن‌ را بكشـد، هفـت‌ چنـدان‌ انتقـام‌ گرفتـه‌ شـود.» و خداونـد به‌ قائـن‌ نشانـی‌ای‌ داد كه‌ هـر كه‌ او را یابـد، وی‌ را نكشــد.
پس‌ آدم‌ بار دیگر زن‌ خود را شناخت‌، و او پسری‌ بزاد و او را شیث‌نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: «خدا نسلی‌ دیگر به‌ من‌ قرار داد، به‌ عوض‌ هابیل‌ كه‌ قائن‌ او را كشت‌.»
و برای‌ شیث‌ نیز پسری‌ متولد شد و او را اَنوش‌ نامید. در آنوقت‌ به‌ خواندن‌ اسم‌ یهوه‌ شروع‌ كردند.

****************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل‌های 5 و6

 این‌ است‌ كتاب‌ پیدایش‌ آدم‌ در روزی‌ كه خدا آدم‌ را آفرید، به‌ شبیه‌ خدا او را ساخت‌،
نر و ماده‌ ایشان‌ را آفرید. و ایشان‌ را بركت‌ داد و ایشان‌ را «آدم‌» نام‌ نهاد، در روز آفرینش‌ ایشان‌.
و خداوند گفت‌: «روح‌ من‌ در انسان‌ دائماً داوری‌ نخواهد كرد، زیرا كه‌ او نیز بشر است‌. لیكن‌ ایام‌ وی‌ صد و بیست‌ سال‌ خواهد بود.»
و خداوند دید كه‌ شرارت‌ انسان‌ در زمین‌ بسیار است‌، و هر تصور از خیال‌های‌ دل‌ وی‌ دائماً محض‌ شرارت‌ است‌.
و خداوند گفـت‌: «انسـان‌ را كه‌ آفریـده‌ام‌، از روی‌ زمین‌ محو سازم‌، انسان‌ و بهایم‌ و حشرات‌ و پرندگان‌ هوا را، چون‌كه‌ متأسف‌ شدم‌ از ساختن‌ ایشان‌.»
اما نوح‌ در نظر خداوند التفات‌ یافـت‌.
این‌ است‌ پیدایش‌ نوح‌. نوح‌ مردی‌ عادل‌ بود، و در عصر خود كامل‌. و نوح‌ با خدا راه‌ می‌رفت‌.
و خدا به‌ نوح‌ گفت‌: «انتهای‌ تمامی‌ بشر به‌ حضورم‌ رسیده‌ است‌، زیرا كه‌ زمین‌ بسبب‌ ایشان‌ پر از ظلم‌ شده‌ است‌. و اینك‌ من‌ ایشان‌ را با زمین‌ هلاك‌ خواهم‌ ساخت‌.
پس‌ برای‌ خود كشتی‌ای‌ از چوب‌ كوفر بساز، و حُجَرات‌ در كشتی‌ بنا كن‌ و درون‌ و بیرونش‌ را به‌ قیر بیندا.
زیرا اینك‌ من‌ طوفان‌ آب‌ را بر زمین‌ می‌آورم‌ تا هر جسدی‌ را كه‌ روح‌ حیات‌ در آن‌ باشد، از زیر آسمان‌ هلاك‌ گردانم‌. و هر چه‌ بر زمین‌ است‌، خواهد مرد.
لكن‌ عهد خود را با تو استوار می‌سازم‌، و به‌ كشتی‌ در خواهی‌ آمد، تو و پسرانت‌ و زوجه‌ات‌ و ازواج‌ پسرانت‌ با تو.
و از جمیع‌ حیوانات‌، از هر ذی‌جسدی‌، جفتی‌ از همه‌ به‌ كشتی‌ در خواهی‌ آورد، تا با خویشتن‌ زنده‌ نگاه‌ داری‌، نر و ماده‌ باشند.
از پرندگان‌ به‌ اجناس‌ آن‌ها، و از بهایم‌ به‌ اجناس‌ آن‌ها، و از همۀ حشـرات‌ زمین‌ به‌ اجناس‌ آنها، دودو از همه‌ نزد تو آیند تا زنده‌ نگاه‌ داری‌.
و از هـر آذوقه‌ای‌ كه‌ خورده‌ شـود، بگیر و نـزد خود ذخیـره‌ نما تا برای‌ تو و آنها خوراك‌ باشد.»
پس‌ نوح‌ چنین‌ كرد و به‌ هرچه‌ خدا او را امر فرمود، عمل‌ نمود.

***********************************************************
گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل‌7

 و خداوند به‌ نوح‌ گفت‌: «تو و تمامی‌ اهل خانه‌ات‌ به‌ كشتی‌ در آیید، زیرا تو را در این‌ عصر به‌ حضور خود عادل‌ دیدم‌.
 و از همۀ بهایم‌ پاك‌، هفت‌ هفت‌، نر و ماده‌ با خود بگیر، و از بهایم‌ ناپاك‌، دودو، نر و ماده‌،
و از پرندگان‌ آسمان‌ نیز هفت‌ هفت‌، نر و ماده‌ را، تا نسلی‌ بر روی‌ تمام‌ زمین‌ نگاه‌ داری‌.
 زیرا كه‌ من‌ بعد از هفت‌ روز دیگر، چهل‌ روز و چهل‌ شب‌ باران‌ می‌بارانم‌، و هر موجودی‌ را كه‌ ساخته‌ام‌، از روی‌ زمین‌ محو می‌سازم‌. »
پس‌ نوح‌ موافق‌ آنچه‌ خداوند او را امر فرموده‌ بود، عمل‌ نمود.
و نوح‌ ششصد ساله‌ بود، چون‌ طوفان‌ آب‌ بر زمین‌ آمد.
و آب‌ بر زمین‌ زیاد و زیاد غلبه‌ یافت‌، تا آنكه‌ همۀ كوههای‌ بلند كه‌ زیر تمامی‌ آسمانها بود، مستور شد.
و خدا محو كرد هر موجودی‌ را كه‌ بر روی‌ زمین‌ بود، از آدمیان‌ و بهایم‌ و حشرات‌ و پرندگان‌ آسمان‌، پس‌ از زمین‌ محو شدند. و نوح‌ با آنچه‌ همراه‌ وی‌ در كشتی‌ بود فقط باقی‌ ماند.

*************************************************************


گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل‌8
 
و در سال‌ ششصد و یكم‌ در روز اول‌ از ماه‌ اول‌، آب‌ از روی‌ زمین‌ خشك‌ شد. پس‌ نوح‌ پوشش‌ كشتی‌ را برداشته‌، نگریست‌، و اینك‌ روی‌ زمین‌ خشك‌ بود.
آنگاه‌ خدا نوح‌ را مخاطب‌ ساخته‌، گفت‌:
«از كشتی‌ بیرون‌ شو، تو و زوجه‌ات‌ و پسرانت‌ و ازواج‌ پسرانت‌ با تو.
و همۀ حیواناتی‌ را كه‌ نزد خود داری‌، هر ذی‌جسدی‌ را از پرندگان‌ و بهایم‌ و كل‌ حشرات‌ خزندۀ بر زمین‌، با خود بیرون‌ آور، تا بر زمین‌ منتشر شده‌، در جهان‌ بارور و كثیر شوند.»
و نوح‌ مذبحی‌ برای‌ خداوند بنا كرد، و از هر بهیمۀ پاك‌ و از هر پرندۀ پاك‌ گرفته‌، قربانی‌های‌ سوختنی‌ بر مذبح‌ گذرانید.
و خداوند بوی‌ خوش‌ بویید وخداوند در دل‌ خود گفت‌: «بعد از این‌ دیگر زمین‌ را بسبب‌ انسان‌ لعنت‌ نكنم‌، زیرا كه‌ خیال‌ دل‌ انسان‌ از طفولیت‌ بد است‌، و بار دیگر همۀ حیوانات‌ را هلاك‌ نكنم‌، چنانكه‌ كردم‌.
مادامی‌ كه‌ جهان‌ باقی‌ است‌، زرع‌ و حصاد، و سرما و گرما، و زمستان‌ و تابستان‌، و روز و شب‌ موقوف‌ نخواهد شد. »

****************************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل‌9

وخدا، نوح‌ و پسرانش‌ را بركت‌ داده‌،بدیشان‌ گفت‌: «بارور و كثیر شوید و زمین‌ را پر سازید.
و هر جنبنده‌ای‌ كه‌ زندگی‌ دارد، برای‌ شما طعام‌ باشد. همه‌ را چون‌ علف‌ سبز به‌ شما دادم‌،
مگر گوشت‌ را با جانش‌ كه‌ خون‌ او باشد، مخورید.
هر كه‌ خون‌ انسان‌ ریزد، خون‌ وی‌ به‌ دست‌ انسان‌ ریخته‌ شود، زیرا خدا انسان‌ را به‌ صورت‌ خود ساخت‌.
و خدا نوح‌ و پسرانش‌ را با وی‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌:
عهد خود را با شما استوار می‌گردانم‌ كه‌ بار دیگر هر ذی‌جسد از آب‌ طوفان‌ هلاك‌ نشود، و طوفان‌ بعد از این‌ نباشد تا زمین‌ را خراب‌ كند. »
قوس‌ خود را در ابر می‌گذارم‌، و نشان‌ آن‌ عهدی‌ كه‌ در میان‌ من‌ و جهان‌ است‌، خواهد بود.
و هنگامی‌ كه‌ ابر را بالای‌ زمین‌ گسترانم‌، و قوس‌ در ابر ظاهر شود،
آنگاه‌ عهد خود را كه‌ در میان‌ من‌ و شما و همۀ جانوران‌ ذی‌جسد می‌باشد، بیاد خواهم‌ آورد. و آب‌ طوفان‌ دیگر نخواهد بود تا هر ذی‌جسدی‌ را هلاك‌ كند.
و پسران‌ نوح‌ كه‌ از كشتی‌ بیرون‌ آمدند، سام‌ و حام‌ و یافث‌ بودند. و حام‌ پدر كنعان‌ است‌.
و نوح‌ به‌ فلاحت‌ زمین‌ شروع‌ كرد، و تاكستانی‌ غرس‌ نمود.
و شراب‌ نوشیده‌، مست‌ شد، و در خیمۀ خود عریان‌ گردید.
و حام‌، پدر كنعان‌، برهنگی‌ پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون‌ خبر داد.
و سام‌ و یافث‌، ردا را گرفته‌، بر كتف‌ خود انداختند، و پس‌پس‌ رفته‌، برهنگی‌ پدر خود را پوشانیدند. و روی‌ ایشان‌ باز پس‌ بود كه‌ برهنگی‌ پدر خود را ندیدند.
و نوح‌ از مستی‌ خود به‌ هوش‌ آمده‌، دریافت‌ كه‌ پسر كهترش‌ با وی‌ چه‌ كرده‌ بود.
پس‌ گفت‌: «كنعان‌ ملعون‌ باد! برادران‌ خود را بندۀ بندگان‌ باشد.»
پس‌ جملۀ ایام‌ نوح‌ نهصد و پنجاه‌ سال‌ بود كه‌ مرد.

******************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل11

 وتمام‌ جهان‌ را یك‌ زبان‌ و یك‌ لغت‌ بود.
و گفتند: «بیایید شهری‌ برای‌ خود بنا نهیم‌، و برجی‌ را كه‌ سرش‌ به‌ آسمان‌ برسد، تا نامی‌ برای‌ خویشتن‌ پیدا كنیم‌، مبادا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ شویم‌.»
و خداوند نزول‌ نمود تا شهر و برجی‌ را كه‌ بنی‌آدم‌ بنا می‌كردند، ملاحظه‌ نماید.
و خداوند گفت‌: «همانا قوم‌ یكی‌ است‌ و جمیع‌ ایشان‌ را یك‌ زبان‌ و این‌ كار را شروع‌ كرده‌اند، و الا´ن‌ هیچ‌ كاری‌ كه‌ قصد آن‌ بكنند، از ایشان‌ ممتنع‌ نخواهد شد.
اكنون‌ نازل‌ شویم‌ و زبان‌ ایشان‌ را در آنجا مشَََوش‌ سازیم‌ تا سخن‌ یكدیگر را نفهمند.»
پس‌ خداوند ایشان‌ را از آنجا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ ساخت‌ و از بنای‌ شهر باز ماندند.َ
از آن‌ سبب‌ آنجا را بابل‌ نامیدند، زیرا كه‌ در آنجا خداوند لغت‌ تمامی‌ اهل‌ جهان‌ را مشوش‌ ساخت‌. و خداوند ایشان‌ را از آنجا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ نمود.

******************************************


گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل12

وخداوند به‌ ابرام‌ گفت‌: «از ولایت‌خود، و از مولد خویش‌ و از خانۀ پدر خود بسوی‌ زمینی‌ كه‌ به‌ تو نشان‌ دهم‌ بیرون‌ شو،
و از تو امتی‌ عظیم‌ پیدا كنم‌ و تو را بركت‌ دهم‌، و نام‌ تو را بزرگ‌ سازم‌، و تو بركت‌ خواهی‌ بود.
و واقع‌ شد كه‌ چون‌ نزدیك‌ به‌ ورود مصر شد، به‌ زن‌ خود سارای‌ گفت‌: «اینك‌ می‌دانم‌ كه‌ تو زن‌ نیكومنظر هستی.
همانا چون‌ اهل‌ مصر تو را بینند، گویند: "این‌ زوجۀ اوست‌." پس‌ مرا بكشند و تو را زنده‌ نگاه‌ دارند.
پس‌ بگو كه‌ تو خواهر من‌ هستی‌ تا به‌ خاطر تو برای‌ من‌ خیریت‌ شود و جانم‌ بسبب‌ تو زنده‌ ماند.»
و به‌ مجرد ورود ابرام‌ به‌ مصر، اهل‌ مصر آن‌ زن‌ را دیدند كه‌ بسیار خوش‌منظر اسـت‌.
و امرای‌ فرعـون‌ او را دیدنـد، و او را در حضـور فرعون‌ ستودند. پس‌ وی‌ را به‌ خانۀ فرعـون‌ در آوردنـد.
و بخاطـر وی‌ با ابـرام‌ احسان‌ نمود، و او صاحب‌ میشها و گاوان‌ و حماران‌ و غلامان‌ و كنیـزان‌ و ماده‌ الاغـان‌ و شتـران‌ شد.
و خداوند فرعـون‌ و اهل‌ خانۀ او را بسبب‌ سارای‌، زوجۀ ابرام‌ به‌ بلایای‌ سخت‌ مبتلا ساخت‌.
و فرعـون‌ ابـرام‌ را خوانـده‌، گفت‌: «این‌ چیست‌ كه‌ به‌ من‌ كردی‌؟ چرا مرا خبر ندادی‌ كه‌ او زوجۀ توست‌؟
چرا گفتی‌: او خواهر منست‌، كه‌ او را به‌ زنی‌ گرفتم‌؟ و الا´ن‌، اینك‌ زوجۀ تو. او را برداشته‌، روانه‌ شو!»
آنگاه‌ فرعون‌ در خصوص‌ وی‌، كسان‌ خود را امر فرمود تا او را با زوجه‌اش‌ و تمام‌ مایملكش‌ روانه‌ نمودند.

***********************************************


گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل13

وابرام‌ با زن‌ خود، و تمام‌ اموال‌ خویش‌،و لوط‌، از مصر به‌ جنوب‌ آمدند.
و لوط را نیز كه‌ همراه‌ ابرام‌ بود، گله‌ و رمه‌ و خیمه‌ها بود.
پس‌ ابرام‌ به‌ لوط گفت‌: «زنهار در میان‌ من‌ و تو، و در میان‌ شبانان‌ من‌ و شبانان‌ تو نزاعی‌ نباشد، زیرا كه‌ ما برادریم‌.
ابرام‌ در زمین‌ كنعان‌ ماند، و لوط در بلاد وادی‌ ساكن‌ شد، و خیمه‌ خود را تا سدوم‌ نقل‌ كرد.
و بعد از جدا شدن‌ لوط‌ از وی‌، خداوند به‌ ابرام‌ گفت‌: «اكنون‌ تو چشمان‌ خود را برافراز و از مكانی‌ كه‌ در آن‌ هستی‌، بسوی‌ شمال‌ و جنوب‌، و مشرق‌ و مغرب‌ بنگر
زیرا تمام‌ این‌ زمین‌ را كه‌ می‌بینی‌ به‌ تو و ذریت‌ تو تا به‌ ابد خواهم‌ بخشید.
و ذریت‌ تو را مانند غبار زمین‌ گردانم‌. چنانكه‌ اگر كسی‌ غبار زمین‌ را تواند شمرد، ذریت‌ تو نیز شمرده‌ شود.

**************************************************


گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل15

بعد از این‌ وقایع‌، كلام‌ خداوند در رؤیا، به‌ ابرام‌ رسیده‌، گفت‌: «ای‌ ابرام‌ مترس‌، من‌ سپر تو هستم‌، و اجر بسیار عظیم‌ تو.»
و ابرام‌ گفت‌: «اینك‌ مرا نسلی‌ ندادی‌، و خانه‌زادم‌ وارث‌ من‌ است‌.»
در ساعت‌، كلام‌ خداوند به‌ وی‌ در رسیده‌، گفت‌: «این‌ وارث‌ تو نخواهد بود، بلكه‌ كسی‌ كه‌ از صُلب‌ تو درآید، وارث‌ تو خواهد بود.»
و او را بیرون‌ آورده‌، گفت‌: «اكنون‌ بسوی‌ آسمان‌ بنگر و ستارگان‌ را بشمار، هرگاه‌ آنها را توانی‌ شمرد.» پس‌ به‌ وی‌ گفت‌: «ذُرّیت‌ تو چنین‌ خواهد بود.»
به‌ وی‌ گفت‌: «گوسالۀ مادۀ سه‌ ساله‌ و بز مادۀ سه‌ ساله‌ و قوچی‌ سه‌ ساله‌ و قمری‌ و كبوتری‌ برای‌ من‌ بگیر. »
پس‌ این‌ همه‌ را بگرفت‌، و آنها را از میان‌، دو پاره‌ كرد، وَ هر پاره‌ای‌ را مقابل‌ جفتش‌ گذاشت‌، لكن‌ مرغان‌ را پاره‌ نكرد.
و واقع‌ شد كه‌ چون‌ آفتاب‌ غروب‌ كرده‌ بود و تاریك‌ شد، تنوری‌ پر دود و چراغی‌ مشتعل‌ از میان‌ آن‌ پاره‌ها گذر نمود.
در آن‌ روز، خداوند با ابرام‌ عهد بست‌ و گفت‌: «این‌ زمین‌ را از نهر مصر تا به‌ نهر عظیم‌، یعنی‌ نهر فرات‌، به‌ نسل‌ تو بخشیده‌ام‌.

******************************************************


گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل16

وسارای‌، زوجۀ ابرام‌، برای‌ وی‌فرزندی‌ نیاورد. و او را كنیزی‌ مصری‌، هاجر نام‌ بود.
پس‌ سارای‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «اینك‌ خداوند مرا از زاییدن‌ باز داشت‌. پس‌ به‌ كنیز من‌ درآی‌، شاید از او بنا شوم‌.» و ابرام‌ سخن‌ سارای‌ را قبول‌ نمود.
و چون‌ ده‌ سال‌ از اقامت‌ ابرام‌ در زمین‌ كنعان‌ سپری‌ شد، سارای‌ زوجۀ ابرام‌، كنیز خود هاجر مصری‌ را برداشته‌، او را به‌ شوهر خود، ابرام‌، به‌ زنی‌ داد.
پس‌ به‌ هاجر درآمد و او حامله‌ شد. و چون‌ دید كه‌ حامله‌ است‌، خاتونش‌ بنظر وی‌ حقیر شد.
و سارای‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «ظلم‌ من‌ بر توَ باد! من‌ كنیز خود را به‌ آغوش‌ تو دادم‌ و چون‌ آثار حمل‌ در خود دید، در نظر او حقیر شدم‌. خداوند در میان‌ من‌ و تو داوری‌ كند.»
ابرام‌ به‌ سارای‌ گفت‌: «اینك‌ كنیز تو به‌ دست‌ توست‌، آنچه‌ پسند نظر تو باشد، با وی‌ بكن‌.» پس‌ چون‌ سارای‌ با وی‌ بنای‌ سختی‌ نهاد، او از نزد وی‌ بگریخت‌.
و فرشتۀ خداوند او را نزد چشمۀ آب‌ در بیابان‌، یعنی‌ چشمه‌ای‌ كه‌ به‌ راه‌ شور است‌، یافت‌.
و گفت‌: «ای‌ هاجر، كنیز سارای‌، از كجا آمدی‌ و كجا می‌روی‌؟» گفت‌: «من‌ از حضور خاتون‌ خود سارای‌ گریخته‌ام‌.»
فرشتۀ خداوند به‌ وی‌ گفت‌: «نزد خاتون‌ خود برگرد و زیر دست‌ او مطیع‌ شو.»
و فرشتۀ خداوند به‌ وی‌ گفت‌: «ذریت‌ تو را بسیار افزون‌ گردانم‌، به‌ حدی‌ كه‌ از كثرت‌ به‌ شماره‌ نیایند.»
و فرشتۀ خداوند وی‌ را گفت‌: «اینك‌ حامله‌ هستی‌ و پسری‌ خواهی‌ زایید، و اورا اسماعیل‌ نام‌ خواهی‌ نهاد، زیرا خداوند تظلم‌ تو را شنیده‌ است‌.
و او مردی‌ وحشی‌ خواهد بود، دست‌ وی‌ به‌ ضد هر كس‌ و دست‌ هر كس‌ به‌ ضد او، و پیش‌ روی‌ همۀ برادران‌ خود ساكن‌ خواهد بود.»
و هاجر از ابرام‌ پسری‌ زایید، و ابرام‌ پسر خود را كه‌ هاجر زایید، اسماعیل‌ نام‌ نهاد.
و ابرام‌ هشتاد و شش‌ ساله‌ بود چون‌ هاجر اسماعیل‌ را برای‌ ابرام‌ بزاد.

************************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل17

وچون‌ ابرام‌ نود و نه‌ ساله‌ بود، خداوند بر ابرام‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «من‌ هستم‌ خدای‌ قادر مطلق‌. پیش‌ روی‌ من‌ بخرام‌ و كامل‌ شو.
و عهد خویش‌ را در میان‌ خود و تو خواهم‌ بست‌، و تو را بسیاربسیار كثیر خواهم‌ گردانید.»
آنگاه‌ ابرام‌ به‌ روی‌ در افتاد و خدا به‌ وی‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌:
و زمین‌ غربت‌ تو، یعنی‌ تمام‌ زمین‌ كنعان‌ را، به‌ تو وبعد از تو به‌ ذریت‌ تو به‌ مِلكیتِ ابدی‌ دهم‌، و خدای‌ ایشان‌ خواهم‌ بود.»
پس‌ خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «و اما تو عهد مرا نگاه‌ دار، تو و بعد از تو ذریت‌ تو در نسلهای‌ ایشان‌.
هر پسر هشت‌ روزه‌ از شما مختون‌ شود. هر ذكوری‌ در نسلهای‌ شما، خواه‌ خانه‌زاد خواه‌ زرخرید، از اولاد هر اجنبی‌ كه‌ از ذریت‌ تو نباشد،
و اما هر ذكور نامختون‌ كه‌ گوشت‌ قَلَفۀ او ختنه‌ نشود، آن‌ كس‌ از قوم‌ خود منقطع‌ شود، زیرا كه‌ عهد مرا شكسته‌ است‌. »
در همان‌ روز ابراهیم‌ و پسرش‌، اسماعیل‌ مختون‌ گشتند.
 

*****************************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل17

و خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «اما زوجۀ تو سارای‌، نام‌ او را سارای‌ مخوان‌، بلكه‌ نام‌ او ساره‌ باشد.

و او را بركت‌ خواهم‌ داد و پسری‌ نیز از وی‌ به‌ تو خواهم‌ بخشید. او را بركت‌ خواهم‌ داد و امت‌ها از وی‌ به‌ وجود خواهند آمد، و ملوك‌ امت‌ها از وی‌ پدید خواهند شد.»

آنگاه‌ ابراهیم‌ به‌ روی‌ در افتاده‌، بخندید و در دل‌ خود گفت‌: «آیا برای‌ مرد صد ساله‌ پسری‌ متولد شود و ساره‌ در نود سالگی‌ بزاید؟»

و ابراهیم‌ به‌ خدا گفت‌: «كاش‌ كه‌ اسماعیل‌ در حضور تو زیست‌ كند. »

خدا گفت‌: «به‌ تحقیق‌ زوجه‌ات‌ ساره‌ برای‌ تو پسری‌ خواهد زایید، و او را اسحاق‌ نام‌ بنه‌، و عهد خود را با وی‌ استوار خواهم‌ داشت‌، تا با ذریت‌ او بعد از او عهد ابدی‌ باشد.

و اما در خصوص‌اسماعیل‌، تو را اجابت‌ فرمودم‌. اینك‌ او را بركت‌ داده‌، بارور گردانم‌، و او را بسیار كثیر گردانم‌. دوازده‌ رئیس‌ از وی‌ پدید آیند، و امتی‌ عظیم‌ از وی‌ بوجود آورم‌.

 

***************************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 18

 و خداوند بر ابراهیم ظاهر شد.

ناگاه‌ دید كه‌ اینك‌ سه‌ مرد در مقابل‌ او ایستاده‌اند. (1) 

و ابراهیم‌ به‌ سوی‌ رمه‌ شتافت‌ و گوسالۀ نازكِ خوب‌ گرفته‌، به‌ غلام‌ خود داد تا بزودی‌ آن‌ را طبخ‌ نماید.

پس‌ كره‌ و شیر و گوساله‌ای‌ را كه‌ ساخته‌ بود، گرفته‌، پیش‌ روی‌ ایشان‌ گذاشت‌، و خود در مقابل‌ ایشان‌ زیر درخت‌ ایستاد تا خوردند.(2) 

به‌ وی‌ گفتند: « و زوجه‌ات‌ ساره‌ را پسری‌ خواهد شد.»

پس‌ ساره‌ در دل‌ خود بخندید و گفت‌: «آیا بعد از فرسودگی‌ام‌ مرا شادی‌ خواهد بود، و آقایم‌ نیز پیر شده‌ است‌؟»

و خداوند به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «ساره‌ برای‌ چه‌ خندید و گفت‌: آیا فی‌الحقیقه‌ خواهم‌ زایید و حال‌ آنكه‌ پیر هستم‌؟

آنگاه‌ ساره‌ انكار كرده‌، گفت‌: «نخندیدم‌»، چونكه‌ ترسید. گفت‌: «نی‌، بلكه‌ خندیدی».

پس‌ خداوند گفت‌: «چونكه‌ فریاد سُدوم‌ و عَموره‌ زیاد شده‌ است‌، و خطایای‌ ایشان‌ بسیار گران‌،

اكنون‌ نازل‌ می‌شوم‌ تا ببینم‌ موافق‌ این‌ فریادی‌ كه‌ به‌ من‌ رسیده‌، بالتّمام‌ كرده‌اند. والاّ خواهم‌ دانست‌.»

و ابراهیم‌ نزدیك‌ آمده‌، گفت‌: «آیا عادل‌ را با شریر هلاك‌ خواهی‌ كرد؟

شاید در شهر پنجاه‌ عادل‌ باشند، آیا آن‌ را هلاك‌ خواهی‌ كرد و آن‌ مكان‌ را بخاطر آن‌ پنجاه‌ عادل‌ كه‌ در آن‌ باشند، نجات‌ نخواهی‌ داد؟

خداوند گفت‌: «اگر پنجاه‌ عادل‌ در شهر سدوم‌ یابم‌، هر آینه‌ تمام‌ آن‌ مكان‌ را به‌ خاطر ایشان‌ رهایی‌ دهم‌.»

ابراهیم‌ در جواب‌ گفت‌: شاید از آن‌ پنجاه‌ عادل‌، پنج‌ كم‌ باشد. آیا تمام‌ شهر را بسبب‌ پنج‌، هلاك‌ خواهی‌ كرد؟» گفت‌: «اگر چهل‌ و پنج‌ در آنجا یابم‌، آن‌ را هلاك‌ نكنم‌.»

بار دیگر بدو عرض‌ كرده‌، گفت‌: «هر گاه‌ در آنجا چهل‌ یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر چهل‌ آن‌ را نكنم‌.»

گفت‌: «زنهار غضب‌ خداوند افروخته‌ نشود تا سخن‌ گویم‌. شاید در آنجا سی‌ پیدا شوند؟» گفت‌: «اگر در آنجا سی‌ یابم‌، این‌ كار را نخواهم‌ كرد.»

گفت‌: «اینك‌ جرأت‌ كردم‌ كه‌ به‌ خداوند عرض‌ كنم‌. اگر بیست‌ در آنجا یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر بیست‌ آن‌ را هلاك‌ نكنم‌.»

گفت‌: «خشم‌ خداوند، افروخته‌ نشود تا این‌ دفعه‌ را فقط عرض‌ كنم‌، شاید ده‌ در آنجا یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر ده‌ آن‌ را هلاك‌ نخواهم‌ ساخت‌. »(3)

_____________________________________________________________

گزینش متن و پانویس: گام آهو

(1) - وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُوا سَلَامًا قَالَ سَلَامٌ فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ. (قرآن - آیه 69 سوره هود)

(2) - فَلَمَّا رَأَى أَيْدِيَهُمْ لَا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ لُوطٍ ﴿قرآن - آیه 70 سوره هود﴾

(3) - فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ (قرآن - آیه 74 سوره هود)

- يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ (قرآن - آیه 76 سوره هود)

********************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 19

و وقت‌ عصر، آن‌ دو فرشته‌ وارد شدند، و چون‌ لوط ایشان‌ را بدید، به‌ استقبال‌ ایشان‌ برخاسته‌، رو بر زمین‌ نهاد

اما چون‌ ایشان‌ را الحاح‌ بسیار نمود، به‌ خانه‌اش‌ داخل‌ شدند، و برای‌ ایشان‌ ضیافتی‌ نمود و پس‌ تناول‌ كردند.

و به‌ خواب‌ هنوز نرفته‌ بودند كه‌ مردان‌ شهر، خانۀ وی‌ را احاطه‌ كردند.

و به‌ لوط ندا در داده‌، گفتند: «آن‌ دو مرد كه‌ امشب‌ به‌ نزد تو درآمدند، كجا هستند؟ آنها را نزد ما بیرون‌ آور تا ایشان‌ را بشناسیم‌.»

آنگاه‌ لوط‌ نزد ایشان‌، بدرگاه‌ بیرون‌ آمد و در را از عقب‌ خود ببست‌

و گفت‌: «ای‌ برادران‌ من‌، زنهار بدی‌ مكنید.

اینك‌ من‌ دو دختر دارم‌ كه‌ مرد را نشناخته‌اند. ایشان‌ را الا´ن‌ نزد شما بیرون‌ آورم‌ و آنچه‌ در نظر شما پسند آید، با ایشان‌ بكنید. لكن‌ كاری‌ بدین‌ دو مرد ندارید، زیرا كه‌ برای‌ همین‌ زیر سایۀ سقف‌ من‌ آمده‌اند.»

گفتند: «دور شو.» و گفتند: «الان‌ با تو از ایشان‌ بدتر كنیم‌.» پس‌ بر لوط‌، بشدت‌ هجوم‌ آورده‌، نزدیك‌ آمدند تا در را بشكنند.

و آن‌ دو مرد به‌ لوط‌ گفتند: ما این‌ مكان‌ را هلاك‌ خواهیم‌ ساخت‌، خداوند ما را فرستاده‌ است‌ تا آن‌ را هلاك‌ كنیم‌.»

و هنگام‌ طلوع‌ فجر، آن‌ دو فرشته‌، لوط‌ راشتابانیده‌، گفتند: «برخیز و زن‌ خود را با این‌ دو دختر كه‌ حاضرند بردار، مبادا در گناه‌ شهر هلاك‌ شوی‌.»

آنگاه‌ خداوند بر سدوم‌ و عموره‌، گوگرد و آتش‌، از حضور خداوند از آسمان‌ بارانید.

اما زن‌ لوط، از عقب‌ خود نگریسته‌، ستونی‌ از نمك‌ گردید.

و لوط‌ با دو دختر خود در كوه‌ ساكن‌ شد. پس‌ با دو دختر خود در مَغاره‌ سُكْنی‌ گرفت‌.

و دختر بزرگ‌ به‌ كوچك‌ گفت‌: «پدر ما پیر شده‌ و مردی‌ بر روی‌ زمین‌ نیست‌ كه‌ برحسب‌ عادت‌ كل‌ جهان‌، به‌ ما در آید.

بیا تا پدر خود را شراب‌ بنوشانیم‌، و با او همبستر شویم‌، تا نسلی‌ از پدر خود نگاه‌ داریم‌.»

پدر خود را شراب‌ نوشانیدند،

پس‌ هر دو دختر لوط‌ از پدر خود حامله‌ شدند.

و آن‌ بزرگ‌، پسری‌ زاییده‌.

و كوچك‌ نیزپسری‌ بزاد.

****************************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 20

پس‌ ابراهیم‌ از آنجا بسوی‌ ارض‌جنوبی‌ كوچ‌ كرد.

و ابراهیم‌ در خصوص‌ زن‌ خود، ساره‌، گفت‌ كه‌ «او خواهر من‌ است‌.» و ابی‌ملك‌، فرستاده‌، ساره‌ را گرفت‌.

و خدا در رؤیای‌ شب‌، بر اَبی‌مَلِك‌ ظاهر شده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «اینك‌ تو مرده‌ای‌ بسبب‌ این‌ زن‌ كه‌ گرفتی‌، زیرا كه‌ زوجۀ دیگری‌ می‌باشد.»

و ابی‌ملك‌، هنوز به‌ او نزدیكی‌ نكرده‌ بود. پس‌ گفت‌: «ای‌ خداوند، آیا امتی‌ عادل‌ را هلاك‌ خواهی‌ كرد؟

مگر او به‌ من‌ نگفت‌ كه‌ "او خواهر من‌ است‌"، و او نیز خود گفت‌ كه‌ "او برادر من‌ است‌؟" به‌ ساده‌ دلی‌ و پاك‌ دستی‌ خود این‌ را كردم‌.»

خدا وی‌ را در رؤیا گفت‌: «من‌ نیز می‌دانم‌ كه‌ این‌ را به‌ ساده‌ دلی‌ خود كردی‌، و من‌ نیز تو را نگاه‌ داشتم‌ كه‌ به‌ من‌ خطا نورزی‌، و از این‌ سبب‌ نگذاشتم‌ كه‌ او را لمس‌ نمایی‌.

پس‌ الا´ن‌ زوجۀ این‌ مرد را رد كن‌، زیرا كه‌ او نبی‌ است‌، و برای‌ تو دعا خواهد كرد تا زنده‌ بمانی‌، و اگر او را رد نكنی‌، بدان‌ كه‌ تو و هر كه‌ از آن‌ تو باشد، هر آینه‌ خواهید مرد. »

پس‌ ابی‌ملك‌، ابراهیم‌ را خوانده‌، بدو گفت‌: «به‌ ما چه‌ كردی‌؟ و به‌ تو چه‌ گناه‌ كرده‌ بودم‌، كه‌ بر من‌ و برمملكت‌ من‌ گناهی‌ عظیم‌ آوردی‌ و كارهای‌ ناكردنی‌ به‌ من‌ كردی‌؟»

ابراهیم‌ گفت‌: «زیرا گمان‌ بردم‌ كه‌ خداترسی‌ در این‌ مكان‌ نباشد، و مرا به‌ جهت‌ زوجه‌ام‌ خواهند كُشت‌.

و فی‌الواقع‌ نیز او خواهر من‌ است‌، دختر پدرم‌، اما نه‌ دختر مادرم‌، و زوجۀ من‌ شد.

پس‌ ابی‌ملك‌، گوسفندان‌ و گاوان‌ و غلامان‌ و كنیزان‌ گرفته‌، به‌ ابراهیم‌ بخشید، و زوجه‌اش‌ ساره‌ را به‌ وی‌ رد كرد.

*********************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 21

 و خداوند برحسب‌ وعدۀ خود، از ساره‌ تفقد نمود، و خداوند ، آنچه‌ را به‌ ساره‌ گفته‌ بود، بجا آورد.

و ساره‌ حامله‌ شده‌، از ابراهیم‌ در پیری‌اش‌، پسری‌ زایید، در وقتی‌ كه‌ خدا به‌ وی‌ گفته‌ بود.

و ابراهیم‌، پسر مولود خود را، كه‌ ساره‌ از وی‌ زایید، اسحاق‌ نام‌ نهاد.

وابراهیم‌ پسر خود اسحاق‌ را، چون‌ هشت‌ روزه‌ بود، مختون‌ ساخت‌، چنانكه‌ خدا او را امر فرموده‌ بود.

و ابراهیم‌، در هنگام‌ ولادت‌ پسرش‌، اسحاق‌، صد ساله‌ بود.

آنگاه‌ ساره‌، پسر هاجر مصری‌ را كه‌ از ابراهیم‌ زاییده‌ بود، دید كه‌ خنده‌ می‌كند.

پس‌ به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «این‌ کنیز را با پسرش‌ بیرون‌ كن‌، زیرا كه‌ پسر کنیز با پسر من‌ اسحاق‌، وارث‌ نخواهد بود.»

اما این‌ امر، بنظر ابراهیم‌، دربارۀ پسرش‌ بسیار سخت‌ آمد.

خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «دربارۀ پسر خود و كنیزت‌، بنظرت‌ سخت‌ نیاید، بلكه‌ هر آنچه‌ ساره‌ به‌ تو گفته‌ است‌، سخن‌ او را بشنو، زیرا كه‌ ذریت‌ تو از اسحاق‌ خوانده‌ خواهد شد.

و از پسر کنیز نیز اُمّتی‌ بوجود آورم‌، زیرا كه‌ او نسل‌ توست‌.»

بامدادان‌، ابراهیم‌ برخاسته‌، نان‌ و مَشكی‌ از آب‌ گرفته‌، به‌ هاجر داد، و آنها را بر دوش‌ وی‌ نهاد، و او را با پسر روانه‌ كرد. پس‌ رفت‌، و در بیابان‌ بئرشبع‌ می‌گشت‌.

و چون‌ آب‌ مشك‌ تمام‌ شد، پسر را زیر بوته‌ای‌ گذاشت‌.

و خدا آواز پسر را بشنید و فرشتۀ خدا از آسمان‌، هاجر را ندا كرده‌، وی‌ را گفت‌: «ای‌ هاجر، تو را چه‌ شد؟ ترسان‌ مباش‌، زیرا خدا آواز پسر را در آنجایی‌ كه‌ اوست‌، شنیده‌ است‌.

برخیز و پسر را برداشته‌، او را به‌ دست‌ خود بگیر، زیرا كه‌ از او اُمّتی‌ عظیم‌ بوجود خواهم‌ آورد.»

و خدا چشمان‌ او را باز كرد تا چاه‌ آبی‌ دید. پس‌ رفته‌، مشك‌ را از آب‌ پر كرد و پسر را نوشانید.

**********************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 22

 وواقع‌ شد بعد از این‌ وقایع‌، كه‌ خدا ابراهیم‌ را امتحان‌ كرده‌، بدو گفت‌: «ای‌ ابراهیم‌!» عرض‌ كرد: «لبیك‌.»

گفت‌: «اكنون‌ پسر خود را، كه‌ یگانۀ توست‌ و او را دوست‌ می‌داری‌، یعنی‌ اسحاق‌ را بردار و به‌ زمین‌ موریا برو، و او را در آنجا، بر یكی‌ از كوههایی‌ كه‌ به‌ تو نشان‌ می‌دهم‌، برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ بگذران‌.»

بامدادان‌، ابراهیم‌ برخاسته‌، الاغ‌ خود را بیاراست‌، و دو نفر از نوكران‌ خود را با پسر خویش‌ اسحاق‌، برداشته‌ و هیزم‌ برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ شكسته‌، روانه‌ شد، و به‌ سوی‌ آن‌ مكانی‌ كه‌ خدا او را فرموده‌ بود، رفت‌.

و در روز سوم‌، ابراهیم‌ چشمان‌ خود را بلند كرده‌، آن‌ مكان‌ را از دور دید.

آنگاه‌ ابراهیم‌، به‌ خادمان‌ خود گفت‌: «شما در اینجا نزد الاغ‌ بمانید، تا من‌ با پسر بدانجا رویم‌، و عبادت‌ كرده‌، نزد شما بازآییم‌. »

پس‌ ابراهیم‌، هیزم‌ قربانی‌ سوختنی‌ را گرفته‌، بر پسر خود اسحاق‌ نهاد، و آتش‌ و كارد را به‌ دست‌ خود گرفت‌؛ و هر دو با هم‌ می‌رفتند.

و اسحاق‌ پدر خود، ابراهیم‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «ای‌ پدر من‌!» گفت‌: «ای‌ پسر من‌ لبیك‌؟» گفت‌: «اینك‌ آتش‌ و هیزم‌، لكن‌ برۀ قربانی‌ كجاست‌؟»

ابراهیم‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌، خدا برۀ قربانی‌ را برای‌ خود مهیا خواهد ساخت‌.» و هر دو با هم‌ رفتند.

و ابراهیم‌، دست‌ خود را دراز كرده‌، كارد را گرفت‌ تا پسر خویش‌ را ذبح‌ نماید.

در حال‌، فرشتۀ خداوند از آسمان‌ وی‌ را ندا درداد و گفت‌: «ای‌ ابراهیم‌! ای‌ ابراهیم‌!» عرض‌ كرد: «لبیك‌.»

گفت‌: «دست‌ خود را بر پسر دراز مكن‌، و بدو هیچ‌ مكن‌، زیرا كه‌ الا´ن‌ دانستم‌ كه‌ تو از خدا می‌ترسی‌، چونكه‌ پسر یگانۀ خود را از من‌ دریغ‌ نداشتی‌.»

آنگاه‌، ابراهیم‌، چشمان‌ خود را بلند كرده‌، دید كه‌ اینك‌ قوچی‌، در عقب‌ وی‌، در بیشه‌ای‌، به‌ شاخهایش‌ گرفتار شده‌. پس‌ ابراهیم‌ رفت‌ و قوچ‌ را گرفته‌، آن‌ را در عوض‌ پسر خود، برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ گذرانید.

بار دیگر فرشتۀ خداوند ، به‌ ابراهیم‌ از آسمان‌ ندا در داد

و گفت‌: « خداوند می‌گوید: به‌ ذات‌ خود قسم‌ می‌خورم‌، چونكه‌ این‌ كار راكردی‌ و پسر یگانۀ خود را دریغ‌ نداشتی‌،

هر آینه‌ تو را بركت‌ دهم‌، و ذریت‌ تو را كثیر سازم‌، مانند ستارگان‌ آسمان‌، و مثل‌ ریگهایی‌ كه‌ بر كنارۀ دریاست‌. و ذریت‌ تو دروازه‌های‌ دشمنان‌ خود را متصرف‌ خواهند شد.

و از ذریت‌ تو، جمیع‌ امتهای‌ زمین‌ بركت‌ خواهند یافت‌، چونكه‌ قول‌ مرا شنیدی‌.»

************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 24

 خداوند ، ابراهیم‌ را در هر چیز بركت‌ داد.

و ابراهیم‌ به‌ خادم‌ خود كه‌ بزرگ‌ خانۀ وی‌ و بر تمام‌ مایملك‌ او مختار بود، گفت‌: «اكنون‌ دست‌ خود را زیر ران‌ من‌ بگذار.

و به‌ یهوه‌، خدای‌ آسمان‌ و خدای‌ زمین‌، تو را قسم‌ می‌دهم‌، كه‌ زنی‌ برای‌ پسرم‌ از دختران‌ كنعانیان‌ كه‌ در میان‌ ایشان‌ ساكنم‌ نگیری‌،

بلكه‌ به‌ ولایت‌ من‌ و به‌ مولدم‌ بروی‌، و از آنجا زنی‌ برای‌ پسرم‌ اسحاق‌ بگیری‌.»

یهوه‌، خـدای‌ آسمـان‌ كه‌ مرا از خانۀ پدرم‌ و از زمین‌ مولَد من‌ بیرون‌ آورد و به‌ من‌ تكلم‌ كرد و قسم‌ خورده‌، گفت‌: "كه‌ این‌ زمین‌ را به‌ ذریت‌ تو خواهم‌ داد." او فرشتۀ خود را پیش‌ روی‌ تو خواهد فرستاد، تا زنی‌ برای‌ پسرم‌ از آنجا بگیری‌.

و آن‌ دختر بسیار نیكومنظر و باكره‌ بود، و مردی‌ او را نشناخته‌ بود.

و از او پرسیده‌، گفتم‌: "تو دختر كیستی‌؟" گفت‌: "دختر بَتُوئیل‌ بن‌ ناحور كه‌ مِلكَه‌، او را برای‌ او زایید." پس‌ حلقه‌ را در بینی‌ او، و ابرنجین‌ها را بر دستهایش‌ گذاشتم‌.

لابان‌ و بتوئیل‌ در جواب‌ گفتند: «این‌ امر از خداوند صادر شده‌ است‌، با تو نیك‌ یا بد نمی‌توانیم‌ گفت‌.

اینك‌ رفقه‌ حاضر است‌، او را برداشته‌، روانه‌ شو تا زن‌ پسرِ آقایت‌ باشد، چنانكه‌ خداوند گفته‌ است‌. »

گفتند: «دختر را بخوانیم‌ و از زبانش‌ بپرسیم‌.»

پس‌ رفقه‌ را خواندند و به‌ وی‌گفتند: «با این‌ مرد خواهی‌ رفت‌؟» گفت‌: «می‌روم‌.»

و هنگام‌ شام‌، اسحاق‌ برای‌ تفكر به‌ صحرا بیرون‌ رفت‌، و چون‌ نظر بالا كرد، دید كه‌ شتران‌ می‌آیند.

و اسحاق‌، رفقه‌ را به‌ خیمۀ مادر خود، ساره‌ آورد، و او را به‌ زنی‌ خود گرفته‌، دل‌ در او بست‌. و اسحاق‌ بعد از وفات‌ مادر خود، تسلی‌ پذیرفت‌.

***************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 25

و ابراهیم‌ تمام‌ مایملك‌ خود را به‌ اسحاق‌ بخشید.

و پسرانش‌، اسحاق‌ و اسماعیل‌، او را در مغارۀ مكفیله‌، در صحرای‌ عفرون‌بن‌ صوحارحتی‌، در مقابل‌ ممری‌ دفن‌ كردند.

و واقع‌ شد بعد از وفات‌ ابراهیم‌، كه‌ خدا پسرش‌ اسحاق‌ را بركت‌ داد، و اسحاق‌ نزد بئرلَحَی‌رُئی‌ ساكن‌ بود.

اینانند پسران‌ اسماعیل‌، و این‌ است‌ نامهای‌ ایشان‌ در بُلدان‌ و حله‌های‌ ایشان‌، دوازده‌ امیر، حسب‌ قبایل‌ ایشان‌.

و اسحاق‌ برای‌ زوجۀ خود، چون‌ كه‌ نازاد بود، نزد خداوند دعا كرد. و خداوند او را مستجاب‌ فرمود و زوجه‌اش‌ رفقه‌ حامله‌ شد.

و چون‌ وقت‌ وضع‌ حملش‌ رسید، اینك‌ توأمان‌ در رحم‌ او بودند.

روزی‌ یعقوب‌ آش‌ می‌پخت‌ و عیسو وا مانده‌، از صحرا آمد.

یعقوب‌ گفت‌: «امروز نخست‌زادگی‌ خود را به‌ من‌ بفروش‌. »

یعقوب‌ گفت‌: «امروز برای‌ من‌ قسم‌ بخور.» پس‌ برای‌ او قسم‌ خورد، و نخست‌زادگی‌ خود را به‌ یعقوب‌ فروخت‌.

و یعقوب‌ نان‌ و آش‌ عدس‌ را به‌ عیسو داد، كه‌ خورد و نوشید و برخاسته‌، برفت‌. پس‌ عیسو نخست‌زادگی‌ خود را خوار نمود.

***************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 26

 وقحطی‌ در آن‌ زمین‌ حادث‌ شد، غیر آن‌ قحط‌ اول‌ كه‌ در ایام‌ ابراهیم‌ بود. و اسحاق‌ نزد ابی‌ملك‌، پادشاه‌ فلسطینیان‌ به‌ جرار رفت‌.

و خداوند بر وی‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «به‌ مصر فرود میا، بلكه‌ به‌ زمینی‌ كه‌ به‌ تو بگویم‌ ساكن‌ شو.

و ذریتت‌ را مانند ستارگان‌ آسمان‌ كثیر گردانم‌، و تمام‌ این‌ زمینها را به‌ ذریت‌ تو بخشم‌، و از ذریت‌ تو جمیع‌ امتهای‌ جهان‌ بركت‌ خواهند یافت‌.

ومردمان‌ آن‌ مكان‌ دربارۀ زنش‌ از او جویا شدند. گفت‌: «او خواهر من‌ است‌،» زیرا ترسید كه‌ بگوید «زوجۀ من‌ است‌،» مبادا اهل‌ آنجا او را به‌ خاطر رفقه‌ كه‌ نیکو منظر بود، بكشند.

پس‌ ابی‌ملك‌، اسحاق‌ را خوانده‌، گفت‌: «همانا این‌ زوجۀ توست‌، پس‌ چرا گفتی‌ كه‌ خواهر من‌ است‌؟» اسحاق‌ بدو گفت‌: «زیرا گفتم‌ كه‌ مبادا برای‌ وی‌ بمیرم‌.»

ابی‌ملك‌ گفت‌: «این‌ چه‌ كار است‌ كه‌ با ما كردی‌؟ نزدیك‌ بود كه‌ یكی‌ از قوم‌ با زوجه‌ات‌ همخواب‌ شود، و بر ما جرمی‌ آورده‌ باشی‌.»

و اسحاق‌ در آن‌ زمین‌ زراعت‌ كرد، و در آن‌ سال‌ صد چندان‌ پیدا نمود؛ و خداوند او را بركت‌ داد.

********************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 27

آنگاه‌ رفقه‌ پسر خود یعقوب‌ را خوانده‌، گفت‌: «اینك‌ پدر تو را شنیدم‌ كه‌ برادرت‌ عیسو را خطاب‌ كرده‌، می‌گفت‌:

"برای‌ من‌ شكاری‌ آورده‌، خورشی‌ بساز تا آن‌ را بخورم‌، و قبل‌ از مردنم‌ تو را در حضور خداوند بركت‌ دهم‌."

پس‌ ای‌ پسر من‌، الا´ن‌ سخن‌ مرا بشنو در آنچه‌ من‌ به‌ تو امر می‌كنم‌.

بسوی‌ گله‌ بشتاب‌، و دو بزغالۀ خوب‌ از بزها،نزد من‌ بیاور، تا از آنها غذایی‌ برای‌ پدرت‌ بطوری‌ كه‌ دوست‌ می‌دارد، بسازم‌.

و آن‌ را نزد پدرت‌ ببر تا بخورد، و تو را قبل‌ از وفاتش‌ بركت‌ دهد.»

و خورش‌ و نانی‌ كه‌ ساخته‌ بود، به‌ دست‌ پسر خود یعقوب‌ سپرد.

پس‌ نزد پدر خود آمده‌، گفت‌: «ای‌ پدر من‌!» گفت‌: «لبیك‌، تو كیستی‌ ای‌ پسر من‌؟»

یعقوب‌ به‌ پدر خود گفت‌: «من‌ نخست‌زادۀ تو عیسو هستم‌. آنچه‌ به‌ من‌ فرمودی‌ كردم‌، الا´ن‌ برخیز، بنشین‌ و از شكار من‌ بخور، تا جانت‌ مرا بركت‌ دهد.»

و گفت‌: «آیا تو همان‌ پسر من‌، عیسو هستی‌؟» گفت‌: «من‌ هستم‌.»

پس‌ نزدیك‌ آمده‌، او را بوسید و رایحۀ لباس‌ او را بوییده‌، او را بركت‌ داد و گفت‌: «همانا رایحۀ پسر من‌، مانند رایحۀ صحرایی‌ است‌ كه‌ خداوند آن‌ را بركت‌ داده‌ باشد.

پس‌ خدا تو را از شبنم‌ آسمان‌ و از فربهی‌ زمین‌، و از فراوانی‌ غله‌ و شیره‌ عطا فرماید.

قومها تو را بندگی‌ نمایند و طوایف‌ تو را تعظیم‌ كنند، بر برادران‌ خود سرور شوی‌، و پسران‌ مادرت‌ تو را تعظیم‌ نمایند. ملعون‌ باد هر كه‌ تو را لعنت‌ كند، و هر كه‌ تو را مبارك‌ خواند، مبارك‌ باد. »

و واقع‌ شد چون‌ اسحاق‌، از بركت‌ دادن‌ به‌ یعقوب‌ فارغ‌ شد، به‌ مجرد بیرون‌ رفتنِ یعقوب‌ از حضور پدر خود اسحاق‌، كه‌ برادرش‌ عیسو از شكار باز آمد.

پدرش‌ اسحاق‌ به‌ وی‌ گفت‌: «تو كیستی‌؟» گفت‌: «من‌ پسر نخستین‌ تو، عیسو هستم‌.»

آنگاه‌ لرزه‌ای‌ شدید بر اسحاق‌ مستولی‌ شده‌، گفت‌: «پس‌ آن‌ كه‌ بود كه‌ نخجیری‌ صید كرده‌، برایم‌ آورد، و قبل‌ از آمدن‌ تو از همه‌ خوردم‌ و او را بركت‌ دادم‌، و فی‌الواقع‌ او مبارك‌خواهد بود؟»

گفت‌: «برادرت‌ به‌ حیله‌ آمد، و بركت‌ تو را گرفت‌.»

اسحاق‌ در جواب‌ عیسو گفت‌: «اینك‌ او را بر تو سرور ساختم‌، و همۀ برادرانش‌ را غلامان‌ او گردانیدم‌، و غله‌ و شیره‌ را رزق‌ او دادم‌. پس‌ الا´ن‌ ای‌ پسر من‌، برای‌ تو چه‌ كنم‌؟»

******************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 28

 واسحاق‌، یعقوب‌ را خوانده‌، او را بركت‌ داد و او را امر فرموده‌، گفت‌: «زنی‌ از دختران‌ كنعان‌ مگیر.

و خدای‌ قادر مطلق‌ تو را بركت‌ دهد، و تو را بارور و كثیر سازد، تا از تو امتهای‌ بسیار بوجود آیند.

و بركت‌ ابراهیم‌ را به‌ تو دهد، به‌ تو و به‌ ذریت‌ تو با تو، تا وارث‌ زمین‌ غربت‌ خود شوی‌، كه‌ خدا آن‌ را به‌ ابراهیم‌ بخشید.»

و اینكه‌ یعقوب‌، پدر و مادر خود رااطاعت‌ نموده‌، به‌ فدان‌ ارام‌ رفت‌،

و چون‌ عیسو دید كه‌ دختران‌ كنعان‌ در نظر پدرش‌، اسحاق‌، بَدَند،

پس‌ عیسو نزد اسماعیل‌ رفت‌، و مَحلَت‌، دختر اسماعیل‌ بن‌ ابراهیم‌ را كه‌ خواهر نبایوت‌ بود، علاوه‌ بر زنانی‌ كه‌ داشت‌، به‌ زنی‌ گرفت‌.

و اما یعقوب‌، به‌ موضعی‌ نزول‌ كرده‌، در آنجا شب‌ را بخسبید.

و خوابی‌ دید كه‌ ناگاه‌ نردبانی‌ بر زمین‌ برپا شده‌، كه‌ سرش‌ به‌ آسمان‌ می‌رسد، و اینك‌ فرشتگان‌ خدا بر آن‌ صعود و نزول‌ می‌كنند.

 در حال‌، خداوند بر سر آن‌ ایستاده‌، می‌گوید: «من‌ هستم‌ یهوه‌، خدای‌ پدرت‌ ابراهیم‌، و خدای‌ اسحاق‌. این‌ زمینی‌ را كه‌ تو بر آن‌ خفته‌ای‌ به‌ تو و به‌ ذریت‌ تو می‌بخشم‌.

و ذریت‌ تو مانند غبار زمین‌ خواهند شد، و به‌ مغرب‌ و مشرق‌ و شمال‌ و جنوب‌ منتشر خواهی‌ شد، و از تو و از نسل‌ تو جمیع‌ قبایل‌ زمین‌ بركت‌ خواهند یافت‌.

و اینك‌ من‌ با تو هستم‌، و تو را در هر جایی‌ كه‌ رَوی‌، محافظت‌ فرمایم‌ تا تو را بدین‌ زمین‌ بازآورم‌، زیرا كه‌ تا آنچه‌ را به‌ تو گفته‌ام‌، بجا نیاورم‌، تو را رها نخواهم‌ كرد.»

پس‌ یعقوب‌ از خواب‌ بیدار شد و گفت‌: «البته‌ یهوه‌ در این‌ مكان‌ است‌ و من‌ ندانستم‌.»

پس‌ ترسان‌ شده‌، گفت‌: «این‌ چه‌ مكان‌ ترسناكی‌ است‌! این‌ نیست‌ جز خانۀ خدا و این‌ است‌ دروازۀ آسمان‌.»

بامدادان‌ یعقوب‌ برخاست‌ و آن‌ سنگی‌ را كه‌ زیر سر خود نهاده‌ بود، گرفت‌ و چون‌ ستونی‌ برپا داشت‌ و روغن‌ بر سرش‌ ریخت‌.

و آن‌ موضع‌ را بیت‌ئیل‌ نامید، و یعقوب‌ نذر كرده‌، گفت‌:  و این‌ سنگی‌ را كه‌ چون‌ ستون‌ برپا كردم‌، بیت‌الله‌ شود، و آنچه‌ به‌ من‌ بدهی‌، ده‌ یك‌ آن‌ را به‌ تو خواهم‌ داد.

**********************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 29

 پس‌ یعقوب‌ روانه‌ شد و به‌ زمین‌ بنی‌المشرق‌ آمد.

و لابان‌ را دو دختر بود، كه‌ نام‌ بزرگتر، لیه‌ و اسم‌ كوچكتر، راحیل‌ بود.

و یعقوب‌ عاشق‌ راحیل‌ بود و گفت‌: «برای‌ دختر كوچكت‌ راحیل‌، هفت‌ سال‌ تو را خدمت‌ می‌كنم‌.»

پس‌ یعقوب‌ برای‌ راحیل‌ هفت‌ سال‌ خدمت‌ كرد. و بسبب‌ محبتی‌ كه‌ به‌ وی‌ داشت‌، در نظرش‌ روزی‌ چند نمود.

و یعقوب‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «زوجه‌ام‌ را به‌ من‌ بسپار، كه‌ روزهایم‌ سپری‌ شد، تا به‌ وی‌ درآیم‌.»

و واقع‌ شد كه‌ هنگام‌ شام‌، دختر خود، لیه‌ را برداشته‌، او را نزد وی‌ آورد، و او به‌ وی‌ درآمد.

صبحگاهان‌ دید، كه‌ اینك‌ لیه‌ است‌! پس‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «این‌ چیست‌ كه‌ به‌ من‌ كردی‌؟ مگربرای‌ راحیل‌ نزد تو خدمت‌ نكردم‌؟ چرا مرا فریب‌ دادی‌؟»

لابان‌ گفت‌: «در ولایت‌ ما چنین‌ نمی‌كنند كه‌ كوچكتر را قبل‌ از بزرگتر بدهند.

هفتۀ این‌ را تمام‌ كن‌ و او را نیز به‌ تو می‌دهیم‌، برای‌ هفت‌ سال‌ دیگر كه‌ خدمتم‌ بكنی‌. »

پس‌ یعقوب‌ چنین‌ كرد، و هفتۀ او را تمام‌ كرد، و دختر خود، راحیل‌ را به‌ زنی‌ بدو داد.

و به‌ راحیل‌ نیز درآمد و او را از لیه‌ بیشتر دوست‌ داشتی‌، و هفت‌ سال‌ دیگر خدمت‌ وی‌ كرد.

و چون‌ خداوند دید كه‌ لیه‌ مكروه‌ است‌، رحم‌ او را گشود. ولی‌ راحیل‌، نازاد ماند.

و لیه‌ حامله‌ شده‌، پسری‌ بزاد و او را رؤبین‌ نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: « خداوند مصیبت‌ مرا دیده‌ است‌. الا´ن‌ شوهرم‌ مرا دوست‌ خواهد داشت‌.»

و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «چونكه‌ خداوند شنید كه‌ من‌ مكروه‌ هستم‌، این‌ را نیز به‌ من‌ بخشید.» پس‌ او را شمعون‌ نامید.

و باز آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «اكنون‌ این‌ مرتبه‌ شوهرم‌ با من‌ خواهد پیوست‌، زیرا كه‌ برایش‌ سه‌ پسر زاییدم‌.» از این‌ سبب‌ او را لاوی‌ نام‌ نهاد.

و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «این‌ مرتبه‌ خداوند را حمد می‌گویم‌.» پس‌ او را یهودا نامید. آنگاه‌ از زاییدن‌ بازایستاد.

**********************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 30

 واما راحیل‌، چون‌ دید كه‌ برای‌یعقوب‌، اولادی‌ نزایید، راحیل‌ بر خواهر خود حسد برد. و به‌ یعقوب‌ گفت‌: پسران‌ به‌ من‌ بده‌ والاّ می‌میرم‌.

آنگاه‌ غضب‌ یعقوب‌ بر راحیل‌ افروخته‌ شد و گفت‌: مگر من‌ به‌ جای‌ خداهستم‌ كه‌ بار رحم‌ را از تو باز داشته‌ است‌؟

گفت‌: اینك‌ کنیز من‌، بلهه‌! بدو درآ تا بر زانویم‌ بزاید، و من‌ نیز از او اولاد بیابم‌.

پس‌ کنیز خود، بلهه‌ را به‌ یعقوب‌ به‌ زنی‌ داد. و او به‌ وی‌ درآمد.

و بلهه‌ آبستن‌ شده‌، پسری‌ برای‌ یعقوب‌ زایید.

و بلهه‌، کنیز راحیل‌، باز حامله‌ شده‌، پسر دومین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید.

و اما لیه‌ چون‌ دید كه‌ از زاییدن‌ باز مانده‌ بود، کنیز خود زلفه‌ را برداشته‌، او را به‌ یعقوب‌ به‌ زنی‌ داد.

و زلفه‌، کنیز لیه‌، برای‌ یعقوب‌ پسری‌ زایید.

و زلفه‌، کنیز لیه‌، پسر دومین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید.

و وقت‌ عصر، چون‌ یعقوب‌ از صحرا می‌آمد، لیه‌ به‌ استقبال‌ وی‌ بیرون‌ شده‌، گفت‌: «به‌ من‌ درآ، زیرا كه‌ تو را به‌ مهرگیاهِ پسر خود از راحیل اجیر كردم‌.» پس‌ آن‌شب‌ با وی‌ هم‌‌خواب‌ شد.

و خدا، لیه‌ را مستجاب‌ فرمود كه‌ آبستن‌ شده‌، پسر پنجمین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید.

و بار دیگر لیه‌ حامله‌ شده‌، پسر ششمین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید.

و لیه‌ گفت‌: خدا عطای‌ نیكو به‌ من‌ داده‌ است‌. اكنون‌ شوهرم‌ با من‌ زیست‌ خواهد كرد، زیرا كه‌ شش‌ پسر برای‌ او زاییدم‌.

پس‌ خدا راحیل‌ را بیاد آورد، و دعای‌ او را اجابت‌ فرموده‌، خدا رحم‌ او را گشود.

و آبستن‌ شده‌، پسری‌ بزاد و گفت‌: خدا ننگ‌ مرا برداشته‌ است‌.

و او را یوسف‌ نامیده‌، گفت‌: خداوند پسری‌ دیگر برای‌ من‌ مزید خواهد كرد. 

*******************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 31

و خداوند به‌ یعقوب‌ گفت‌: به‌ زمین‌ پدرانت‌ و به‌ مُولَد خویش‌ مراجعت‌ كن‌ و من‌ با تو خواهم‌ بود.

آنگاه‌ یعقوب‌ برخاسته‌، فرزندان‌ و زنان‌ خود را بر شتران‌ سوار كرد و راحیل‌، بتهای‌ پدر خود را دزدید.

پس‌ با آنچه‌ داشت‌، بگریخت‌ و برخاسته‌، از نهر عبور كرد و متوجه‌ جَبَل‌ جلعاد شد.

و لابان‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «چه‌ كردی‌ كه‌ مرا فریب‌ دادی‌ و دخترانم‌ را مثل‌ اسیرانِ شمشیر برداشته‌، رفتی‌؟

و الا´ن‌ چونكه‌ به‌ خانۀ پدر خود رغبتی‌ تمام‌ داشتی‌، البته‌ رفتنی‌ بودی‌؛ و لكن‌ خدایان‌ مرا چرا دزدیدی‌؟»

یعقوب‌ در جواب‌ لابان‌ گفت‌: «سبب‌ این‌ بود كه‌ ترسیدم‌ و گفتم‌ شاید دختران‌ خود را از من‌ به‌ زور بگیری‌؛

و اما نزد هر كه‌ خدایانت‌ را بیابی‌، او زنده‌ نماند. در حضور برادران‌ ما، آنچه‌ از اموال‌ تو نزد ما باشد، مشخص‌ كن‌ و برای‌ خود بگیر. زیرا یعقوب‌ ندانست‌ كه‌ راحیل‌ آنها را دزدیده‌ است‌.

اما راحیل‌ بتها را گرفته‌، زیر جهاز شتر نهاد و بر آن‌ بنشست‌ و لابان‌ تمام‌ خیمه‌ را جست‌وجو كرده‌، چیزی‌ نیافت‌.

او به‌ پدر خود گفت‌: بنظر آقایم‌ بد نیاید كه‌ در حضورت‌ نمی‌توانم‌ برخاست‌، زیرا كه‌ عادت‌ زنان‌ بر من‌ است‌. پس‌ تجسس‌ نموده‌، بتها را نیافت‌.

*******************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 32

 ویعقوب‌ راه‌ خود را پیش‌ گرفت‌ و فرشتگان‌ خدا به‌ وی‌ برخوردند.

یعقوب گفت: و تو گفتی‌ هرآینه‌ با تو احسان‌ كنم‌ و ذریت‌ تو را مانند ریگ‌ دریا سازم‌ كه‌ از كثرت‌، آن‌ را نتوان‌ شمرد.

و یعقوب‌ تنها ماند و مردی‌ با وی‌ تا طلوع‌ فجر كشتی‌ می‌گرفت‌.

و چون‌ او دید كه‌ بر وی‌ غلبه‌ نمی‌یابد، كف‌ ران‌ یعقوب‌ را لمس‌ كرد، و كف‌ ران‌ یعقوب‌ در كشتی‌ گرفتن‌ با او فشرده‌ شد.

پس‌ گفت‌: مرا رها كن‌ زیرا كه‌ فجر می‌شكافد. گفت‌: تا مرا بركت‌ ندهی‌، تو را رها نكنم‌.

به‌ وی‌ گفت‌: نام‌ تو چیست‌؟ گفت‌: یعقوب‌.

گفت‌: از این‌ پس‌ نام‌ تو یعقوب‌ خوانده‌ نشود بلكه‌ اسرائیل‌، زیرا كه‌ با خدا و با انسان‌ مجاهده‌ كردی‌ و نصرت‌ یافتی‌.

و یعقوب‌ از او سؤال‌ كرده‌، گفت‌: مرا از نام‌ خود آگاه‌ ساز. گفت‌: چرا اسم‌ مرا می‌پرسی‌؟ و او را در آنجا بركت‌ داد.

و یعقوب‌ گفت‌: زیرا خدا را روبرو دیدم‌ و جانم‌ رستگار شد.

و چون‌ آفتاب‌ بر وی‌ طلوع‌ كرد، و بر ران‌ خود می‌لنگید.

از این‌ سبب‌ بنی‌اسرائیل‌ تا امروزعِرق‌النساء را كه‌ در كف‌ ران‌ است‌، نمی‌خورند، زیرا كف‌ ران‌ یعقوب‌ را در عِرق‌النسا لمس‌ کرد.

**********************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 34

 پس‌ دینه‌، دختر لیه‌، كه‌ او را برای‌یعقوب‌ زاییده‌ بود، برای‌ دیدن‌ دختران‌ آن‌ مُلك‌ بیرون‌ رفت‌.

و چون‌ شكیم‌ بن‌حمور حِوی‌ كه‌ رئیس‌ آن‌ زمین‌ بود، او را بدید، اورابگرفت‌ و با او هم‌خواب‌ شده‌، وی‌ را بی‌عصمت‌ ساخت‌.

و دلش‌ به‌ دینه‌، دختر یعقوب‌، بسته‌ شده‌، عاشق‌ آن‌ دختر گشت‌، و سخنان‌ دل‌آویز به‌ آن‌ دختر گفت‌.

و شكیم‌ به‌ پدر خود، حمور خطاب‌ كرده‌، گفت‌: این‌ دختر را برای‌ من‌ به‌ زنی‌ بگیر.

پس‌ حمور ایشان‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: دل‌ پسرم‌ شكیم‌ شیفتۀ دختر شماست‌؛ او را به‌ وی‌ به‌ زنی‌ بدهید. مِهر و پیشكش‌ هر قدر زیاده‌ از من‌ بخواهید، آنچه‌ بگویید، خواهم‌ داد فقط دختر را به‌ زنی‌ به‌ من‌ بسپارید.

اما پسران‌ یعقوب‌ در جواب‌ شكیم‌ و پدرش‌ حمور به‌ مكر سخن‌ گفتند زیرا خواهر ایشان‌، دینه‌ را بی‌عصمت‌ كرده‌ بود.

پس‌ بدیشان‌ گفتند: این‌ كار را نمی‌توانیم‌ كرد كه‌ خواهر خود را به‌شخصی‌ نامختون‌ بدهیم‌، چونكه‌ این‌ برای‌ ما ننگ‌ است‌.

لكن‌ بدین‌ شرط‌ با شما هم‌داستان‌ می‌شویم‌ اگر چون‌ ما بشوید، كه‌ هر ذكوری‌ از شما مختون‌ گردد.

پس‌ همۀ كسانی‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهر او درآمدند، به‌ سخن‌ حمور و پسرش‌ شكیم‌ رضا دادند، و هر ذكوری‌ از آنانی‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهر او درآمدند، مختون‌ شدند.

و در روز سوم‌ چون‌ دردمند بودند، دو پسر یعقوب‌، شمعون‌ و لاوی‌، برادران‌ دینه‌، هر یكی‌ شمشیر خود را گرفته‌،دلیرانه‌ بر شهر آمدند و همۀ مردان‌ را كشتند.

و پسران‌ یعقوب‌ بر كشتگان‌ آمده‌، شهر را غارت‌ كردند، زیرا خواهر ایشان‌ را بی‌عصمت‌ كرده‌ بودند.

و تمامی‌ اموال‌ ایشان‌ و همۀ اطفال‌ و زنان‌ ایشان‌ را به‌ اسیری‌ بردند و آنچه‌ در خانه‌ها بود تاراج‌ كردند.

گفتند: آیا او با خواهر ما مثل‌ فاحشه‌ عمل‌ كند؟

***************************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 35

و خدا بار دیگر بر یعقوب‌ ظاهر شد و او را بركت‌ داد.

و خدا به‌ وی‌ گفت‌: نام‌ تو یعقوب‌ است‌ اما بعد از این‌ نام‌ تو یعقوب‌ خوانده‌ نشود، بلكه‌ نام‌ تو اسرائیل‌ خواهد بود.

و خدا وی‌ را گفت‌: من‌ خدای‌ قادر مطلق‌ هستم‌. بارور و كثیر شو. امتی‌ و جماعتی‌ از امت‌ها از تو بوجود آیند، و از صلب‌ تو پادشاهان‌ پدید شوند.

و زمینی‌ كه‌ به‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ دادم‌، به‌ تو دهم‌؛ و به‌ ذریت‌ بعد از تو، این‌ زمین‌ را خواهم‌ داد.

پس‌ یعقوب‌ آن‌ مكان‌ را كه‌ خدا با وی‌ درآنجا سخن‌ گفته‌ بود، «بیت‌ئیل‌» نامید.

پس‌ اسرائیل‌ كوچ‌ كرد و خیمۀ خود را بدان‌ طرف‌ برج‌ عیدر زد.

و یعقوب‌ نزد پدر خود، اسحاق‌، به حبرون آمد، جایی‌ كه‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ غربت‌ گزیدند.

و عمر اسحاق‌ صد و هشتاد سال‌ بود.

**********************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 37

و اسرائیل‌، یوسف‌ را از سایر پسران‌ خود بیشتر دوست‌ داشتی‌.

و یوسف‌ خوابی‌ دیده‌، آن‌ را به‌ برادران‌ خود باز گفت‌:

اینك‌ ما در مزرعه‌ بافه‌ها می‌بستیم‌، كه‌ ناگاه‌ بافۀ من‌ برپا شده‌، ایستاد، و بافه‌های‌ شما گرد آمده‌، به‌ بافۀ من‌ سجده‌ كردند.

برادرانش‌ به‌ سبب‌ خواب‌ها و سخنانش‌ بر كینۀ او افزودند.

از آن‌ پس‌ خوابی‌ دیگر دید، و برادران‌ خود را از آن‌ خبر داده‌، گفت‌: اینك‌ باز خوابی‌ دیده‌ام‌، كه‌ ناگاه‌ آفتاب‌ و ماه‌ و یازده‌ ستـاره‌ مرا سجده‌ كردند.

و پدر و برادران‌ خود را خبر داد، و پدرش‌ او را توبیخ‌ كرده‌، به‌ وی‌ گفت‌: این‌ چه‌ خوابی‌ است‌ كه‌ دیده‌ای‌؟ آیا من‌ و مادرت‌ و برادرانت‌ حقیقتاً خواهیم‌ آمد و تو را بر زمین‌ سجده‌ خواهیم‌ نمود؟

و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: آیا برادرانت‌ در شكیم‌ چوپانی‌ نمی‌كنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان‌ بفرستم‌. وی‌ را گفت‌: لبیك‌.

او را گفت‌: الان‌ برو و سلامتی‌ برادران‌ و سلامتی‌ گله‌ را ببین‌ و نزد من‌ خبر بیاور. 

و او را از دور دیدند، و قبل‌ از آنكه‌ نزدیك‌ ایشان‌ بیاید، با هم‌ توطئه‌ دیدند كه‌ او را بكشند.

پس‌ رؤبین‌ بدیشان‌ گفت‌: خون‌ مریزید، او را در این‌ چاه‌ كه‌ در صحراست‌، بیندازید، و دست‌ خود را بر او دراز مكنید.

و او راگرفته‌، درچاه‌ انداختند، اما چاه‌، خالی‌ و بی‌آب‌ بود.

آنگاه‌ یهودا به‌ برادران‌ خود گفت‌: برادر خود را كشتن‌ و خون‌ او را مخفی‌ داشتن‌ چه‌ سود دارد؟

بیایید او را به‌ این‌ اسماعیلیان‌ بفروشیم‌، و دست‌ ما بر وی‌ نباشد، زیرا كه‌ او برادر و گوشت‌ ماست‌. پس‌ برادرانش‌ بدین‌ رضا دادند.

و چون‌ تجار مدیانی‌ در گذر بودند، یوسف‌ را از چاه‌ كشیده‌، برآوردند؛ و یوسف‌ را به‌ اسماعیلیان‌ به‌ بیست‌ پارۀ نقره‌ فروختند. پس‌ یوسف‌ را به‌ مصر بردند.

پس‌ ردای‌ یوسف‌ را گرفتند، و بز نری‌ را كشته‌، ردا را در خونش‌ فرو بردند.

و آن‌ را به‌ پدر خود رسانیده‌، گفتند: این‌ را یافته‌ایم‌، تشخیص‌ كن‌ كه‌ ردای‌ پسرت‌ است‌ یا نه‌.

پس‌ آن‌ را شناخته‌، گفت‌: ردای‌ پسر من‌ است‌! جانوری‌ درنده‌ او را خورده‌ است‌، و یقیناً یوسف‌ دریده‌ شده‌ است‌.

و یعقوب‌ رخت‌ خود را پاره‌ كرده‌، پلاس‌ دربر كرد، و روزهای‌ بسیار برای‌ پسر خود ماتم‌ گرفت‌.

********************************************

گزیده‌ی کتاب مقدس - عهد قدیم - پیدایش - فصل 38

و یهودا، زنی‌ مسمّی‌ به‌ تامار، برای‌ نخست‌زادۀ خود عیر گرفت‌.

و نخست‌زادۀ یهودا، عیر، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند.

پس‌ یهودا به‌ اونان‌ گفت‌: «به‌ زن‌ برادرت‌ درآی‌، و حق‌ برادر شوهری‌ را بجا آورده‌، نسلی‌ برای‌ برادر خود پیدا كن‌.»

لكن‌ چونكه‌ اونان‌ دانست‌ كه‌ آن‌ نسل‌ از آن‌ او نخواهد بود، هنگامی‌ كه‌ به‌ زن‌ برادر خود درآمد، بر زمین‌ انزال‌ كرد، تا نسلی‌ برای‌ برادر خود ندهد.

و این‌ كار او در نظر خداوند ناپسند آمد، پس‌ او را نیز بمیراند.

و یهودا به‌ عروس‌ خود، تامار گفت‌: «در خانۀ پدرت‌ بیوه‌ بنشین‌ تا پسرم‌ شیله‌ بزرگ‌ شود.» زیرا گفت‌: «مبادا او نیز مثل‌ برادرانش‌ بمیرد.» پس‌ تامار رفته‌، در خانۀ پدر خود ماند.

و به‌ تامار خبر داده‌، گفتند: «اینك‌ پدر شوهرت‌ برای‌ چیدن‌ پشم‌ گلۀ خویش‌، به‌ تمنه‌ می‌آید.»

پس‌ رخت‌ بیوگی‌ را از خویشتن‌ بیرون‌ كرده‌، بُرقِعی‌ به‌ رو كشیده‌ و به‌ دروازه بنشست‌. زیرا كه‌ دید شیله‌ بزرگ‌ شده‌ است‌، و او را به‌ وی‌ به‌ زنی‌ ندادند.

چون‌ یهودا او را بدید، وی‌ را فاحشه‌ پنداشت‌، زیرا كه‌ روی‌ خود را پوشیده‌ بود.

پس‌ از راه‌ به‌ سوی‌ او میل‌ كرده‌، گفت‌: «بیا تا به‌ تو درآیم‌.» زیرا ندانست‌ كه‌ عروس‌ اوست‌. گفت‌: «مرا چه‌ می‌دهی‌ تا به‌ من‌ درآیی‌.»

گفت‌: «بزغاله‌ای‌ از گله‌ می‌فرستم‌.» گفت‌: «آیا گرو می‌دهی‌ تا بفرستی‌؟»

گفت‌: «تو را چه‌ گرو دهم‌؟» گفت‌: «مهر و زُنّار خود را و عصایی‌ كه‌ در دست‌ داری‌.» پس‌ به‌ وی‌ داد، و بدو درآمد، و او از وی‌ آبستن‌ شد.

و برخاسته‌، برفت‌. و بُرقِع‌ را از خود برداشته‌، رخت‌ بیوگی‌ پوشید.

و یهودا بزغاله‌ را به‌ دست‌ دوست‌ خود فرستاد، تا گرو را از دست‌ آن‌ زن‌ بگیرد، اما او را نیافت‌.

و از مردمان‌ آن‌ مكان‌ پرسیده‌، گفت‌: «آن‌ فاحشه‌ای‌ كه‌ سر راه‌ نشسته‌ بود، كجاست‌؟» گفتند: «فاحشه‌ای‌ در اینجا نبود.»

و بعد از سه‌ ماه‌ یهودا را خبر داده‌، گفتند: «عروس‌ تو تامار، زنا كرده‌ است‌ و اینك‌ از زنا نیز آبستن‌ شده‌.» پس‌ یهودا گفت‌: «وی‌ را بیرون‌ آرید تا سوخته‌ شود!»

چون‌ او را بیرون‌ می‌آوردند نزد پدر شوهر خود فرستاده‌، گفت‌: «از مالك‌ این‌ چیزها آبستن‌ شده‌ام‌»، و گفت‌: «تشخیص‌ كن‌ كه‌ این‌ مهر و زُنّار و عصا از آن‌ كیست‌.»

و یهودا آنها را شناخت‌، و گفت‌: «او از من‌ بی‌گناه‌تر است‌، زیرا كه‌ او را به‌ پسر خود شیله‌ ندادم‌.» و بعد او را دیگر نشناخت‌.

**********************************************

 

 

نظرات کاربران